بچه ای نزد شیخ رفت و خشتک بر سرکنان گفت

بدبخت شدیم ، ننم داغ کرده میخاد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد ، خواهر کوچکم را قربانی کند . لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید

شیخ به یک باره سیم بکسل پاره کرد و مانند شتر مرغ سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت رید

که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد مریدان زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود

شیخ به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد

اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد . تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد

شیخ از میان جمعیت پس گردنی به زن زد و خودش را به اون راه زد که مثلن من نبودم

زن عصبانی برگشت و سیلیه محکمی به مریدی که در نزدیکی بود زد

و شیخ دوباره پس گردنیه محکمی به زن زد

زن بسیار عصبانی شد و لگدی به یکی دیگر از مریدان زد

پس دوره زن خلوت شد و شیخ به جلو آمد و از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند

زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند ، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد

شیخ گوزخندی زد و گفت : اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست . چون تصمیم به هلاکش گرفته ای

عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است ، که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی . بت اعظم که احمق نیست

او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی ، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ”

زن با شنیدن این حرف اندکی به نقطه ایی در دور دست ها خیره شد و دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود نیت کرد خشتکه کاهن معبد را به سر بکشد و او را قربانی کند

به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود و تنها چیزی که در دست بود تکه هایی خشتک و مدفوع کاهن بود که بابت ترس به خود مدفوریده بود و تکه های خشتکش در سراسر بیابان قابل رویت بود

میگویند بت اعظم که شاهد ماجرا بود نعره ایی به سر داده و خشتک سنگیه خود را پاره کرده و مسلمان شده
و مریدان که از این ماجرا درس گرفته بودند نعره ایی به سر دادند و رم کردند و خود را به درخت میمالیدن

سپس شخصی از مریدان پرسید : یا شیخ علت پس گردنی ها چه بود ؟؟

شیخ گفت به قدری از دست زن عصبانی بودم که ابتدا خود را با پس گردنی تخلیه کردم تا بتوانم او را ارشاد کنم

مرید با شنیدن این حرف به خشتک تبدیل شد

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است
در جهان هر فضیلتی وجود دارد منشا آن آگاهی‌ و خرد است
و هر گناهی که وجود دارد منشاء آن جهل و نادانی‌ست