user_send_photo_psot

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

هميشه فكر مي كردم يك روز خاص مي خواهد. يك اتفاق خاص، يك لباس به خصوص بايد پوشيد
مثلا يك پيراهن بلند سفيد با گل هاي ريز قرمز
فكر مي كردم آب و هواي منحصر به فردي مي خواهد
فكر مي كردم روز هاي بي نواي باراني
يا سوز دار دي ماه وقتش نمي شود كه باشد
فكر مي كردم بايد حتما آفتاب باشد
وسط هاي فرودين اوايل مرداد ماهي شايد
تمام عمرم منتظر بودم
منتظر يك موقعيت درست
منتظر اينكه وقتش باشد
وقتش بشود

فكر مي كردم با پوست لَك نمي شود خوشحال بود
فكر مي كردم بايد متراژ خانه تا يك حدي باشد كه خوشحالي بتواند جايش شود
فكر مي كردم بايد سفر كرد تا پيدايش كرد
توي آدم ها دنباش مي گشتم
توي لباس ها
توي عطرها
توي سلفي ها
هميشه فكر مي كردم
بايد بهترين لباسم را بپوشم
ارديبهشت ماه باشد
چاي دارچين برايم بريزد

كنارم رو به روي پنجره بنشينيد و منتظر باشم كه خوشحال شوم.
نمي فهميدم كسي كه منتظر يك اتفاق براي خوشحال بودن است هيچ وقت نمي تواند خوشحال باشد

نمي فهميدم كه خوشحال بودن به هيچ چيزي وابسته نيست

حالا با پيژامه تهِ ليوانِ چاي ام را هورت مي كشم، و توي ذهنم داد مي زنم: گور پدر تمام اتفاقات خوشحال كننده

امروز دستگاه خوشحالي توليد كنِ بدنم دلش خواسته روشن باشد پس خوشحالم

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪