پریروز بعد از یازده روز بابا مرخص شد
بخاطر عفونت بستری بود
شبهایی که در بیمارستان است درستوحسابی خوابش نمیبَرَد
بیقرار است. تا صبح بارها از خواب بیدار میشود. از تخت پایین میآید، اگر حال داشته باشد راهروی بخش را قدم میزند، دوباره برمیگردد و خوابش نمیبرد
پریروز عصر که به خانه برگشتیم در را که باز کردم به شوخی به خانهی خالی گفتم: سلام
بعد هم داستان آن دوستم را گفتم که هروقت وارد خانه میشود میگوید: سلام خونه
بابا گفت: آره والا. بایدم به خونه سلام کرد. هیچجا خونه نمیشه
چند دقیقه بعد خوابش برد
جوری که انگار هیچوقت نخوابیده
شب بیدارش کردیم داروهایش را خورد و دوباره خوابید، تا خودِ صبح… آرام
قدر اینکه میتوانی امشب در رختخوابت در خانه بخوابی بِدان. با خودم هستم
حمید باقرلو
هر چه میخواهد دل تنگت بگو