*~*****◄►******~*
رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم
دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش و سپاه آمدند و کی و کی
امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد بهش

بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان
هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا
من هم می گفتم
«چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود. انگار حالا ها فرمانده لشکر شده »

*~*****◄►******~*

یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 15