*~*****◄►******~*

مرحله اول عملیات که تمام می شود
آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک، عینهو یک تکه یخ

انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما

از راه نرسیده، می گوید
نمی خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟

می گویم
چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم

چند دقیقه می نشیند

تحویلش نمی گیریم، می رود

علی که می آید تو، عرق از سرو رویش می بارد
یک کمپوت می دهم دستش می گویم
یه نفر اومده بود، لاغر مردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پررو بود

می گوید
همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟
می گویم

آره. همین

می گوید

خاک ! حاج حسین بود

*~*****◄►******~*

یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 53