عارضم خدمتتون یکی از گلهای خنگولستانی پیشنهاد کرد از خاطرات دوره سربازیم اینجا بنویسم..ما م که خراب رفیق
*mamagh*

باید اول یه توضیحاتی بدم تا برسم به اصل مطلب

من دهه شصتی هستم..لب مرز دهه ی شصت و پنجاه..یعنی سال1360

تا چشم باز کردیم و خوب و بد رو تشخیص دادیم دیدیم بععععله…دوره ما دوره جنگه..اونم چه جنگی…صبح تا شب..شب تا صبح منتظر بودیم بمب و موشک صدام پدرسگ تو کله مون بخوره
*esteres*

از اون طرف تو مدرسه و کوچه و خیابون هم که همش حرف جنگ بود و اینا
پس ما هم جنگی بار اومدیم..عصبی و کله خراب

باور کنید شبا میخواستیم بریم مستراح بجا ترس از جن و غول و اینا
توهم میزدیم الان که نامرد صدام از پشت سر بیاد کله مون رو پخ پخ کنه
*gorz*
حالا اینا که خوب بود
اگه میخواستن بزرگترا ما رو نصیحتم کنن مث حالا خوو نبود..
چک و لگد و تیپا و تنبیه اصول اولیه نصیحتشون بود..
مثلا مرد همسایه یه قرار دادی داشت با بابا هامون که اگه مثلا ظهر ما رو تو کوچه میدید..تقققققق….میگذاشت تو گوشمون تا ادم بشیم.. *gerye*
خلاصه با پیشرفته ترین مدل جهانی ما رو تربیت کردن

*gij*

بعد رسیدیم به نو جوونی و جوونی…گشت ارشاد مث حالا نبود…کمیته انقلاب اسلامی بود در حد موساد
جرات داشتی پیرهنت آستین کوتاه باشه..رسما مفسد فی الارض بودی و ریختن خونت واجب شرعی
*btb*

بعد اینکه از هشت خان رستم رد شدیم و رفتیم دانشگاه شد دوره خاتمی
حرف جامعه مدنی و جامعه ی زدنی و گفتگوی تمدنها
ولی بازم رابطه دختر و پسرا در حد افسد الافساد کبیره بود..حالا مانتو اپل دار و مقنعه تا رو شکم تبدیل شده بود به تیپ رپ زدن و شال بلند و اینا
اگرم گیر منکرات و یگان ویژه که همون کمیته سابق بود میوفتادی که واویلا

حالا این همه حرف زدم تا برسم به خدمت سربازی
من بابام نظامیه..یه ارتشی ..البته مهربون و با مرام
بابام همه ی زندگیمه
*ghalb*
القصه
بعد فارغ التحصیلی زد به کله م برم سربازی تا زودی تمومش کنم و برم سرکار
خواستم از رانت بابام استفاده کنم..رفتم و به بابام گفتم که یه کاری کنه خدمتم بیوفتم شیراز
بابامم گفت چشم..حتما
*mamagh*

اون وقتا اینایی که از دیپلم بالاتر بودن باید اموزشیشون میرفتن تهران..اصطلاحا دوره کد میگفتن بهش
خلاصه مث شصت تیر اموزشی رو تموم کردیم و به امید قول بابامون نشستیم..اون موقع ها مث حالا نبود بهت بگن خدمتت کجا باید بری..روز اخر اموزشی میگفتن بعد یه هفته مرخصی خودتون رو به یگان خودتون تو فلان شهر معرفی کنین
هیچی دیگه..بابام بهم لطف کرد منو انداختن زابل..اون سر ایران..لب مرز

*kotak* *mig_mig* *are_are*
.
.
از زابل هم چون کمبود نیرو داشتن منو انداختن پاسگاه مرزی
یه درجه دار مافوق هم داشتیم دِ اِند گاو..هنوز گاو پیش اون یارو شرافت داشت..هیچی حالیش نبود نکبت
مام چون از بچگی با تیرکمون عقد اخوت داشتیم و جنگی و عصبی هم تربیتمون کرده بودن تو دوره اموزشی تیر اندازی من تک بود و یه چیزی یه نامردی نوشته بود رو امریه من

((مناسب جهت تک تیر انداز))

حالا ما کلی هنرمند بودیم با کلاشینکف تیر انداخته بودیم
خلاصه
ما رو گذاشتن تیربارچی پشت تیربار گرینوف

مام که نفهم..گفتم خوبه..حداقل دیگه پست و این چیزا ندارم
نگو محل تیرباز نقطه صفر مرزی و سنگر کمین بود…یعنی پست بیست و چهاری
*vakh_vakh*

حالا این خوب بود..چون هیکلم هم درشت بود گفتن گاهی باید با تیربار دوشکا هم کار کنی
این دوشکا یه هیولایی بود برا خودش..دوتا خدمه داشت..تیربارچی و یکی دیگه که باید فشنگ گذاری میکرد و قطار فشنگ میداد دهن این غول تَشَن…
اون وقتا آقای قالیباف فرمانده نیروی انتظامی بود
از شانس کج ما یروز که اومده بود برا بازدید هوس میکنه بیاد لب مرز
حالا این همه جا اد اومد پاسگاه ما
*ey_khoda*

خلاصه اومد
یه سان از همه دید و رسید به سنگر من..گفت :مسئول این کیه؟
گفتم :منم قربان
گفت بشین پشت سلاحت و اون ساختمون خرابه رو بزن
به حالت درازکش تیربار رو مسلح کردم و تتقققققق..یه رگبار گرفتم
جناب قالیباف گفت خوبه..احسنت و رفت طرف دوشکا
گفت مسئول این کیه
اون درجه دار گاوه گفت سرباز آریا فر
رفتم جلو و گفتم منم قربان

*vakh_vakh*

گفت مگه تو خدمه چندتا تیربار باید باشی

درجه داره گفت چون نیرو نداریم ایشون با دو تاش کار میکنه..هیچی دیگه..دوباره یه رگبار رو ساختمون خرابهه و احسنت و اینا

بعد جناب سردار رفتن سمت توپ ضد هوایی
گفتن خدمه این کیه؟؟
یه استوار پوکیده مسئولش بود که از قضا اون روز زنش زاییده بود

در اصل گاو من زاییده بود..چون دوباره

سرباز آریافر

*hazyon* *ey_khoda* *vakh_vakh*
رفتم جلو. یه احترام اساسی گذاشتم و پا چسبوندم

سردار گفت:
سرباز..تو همه این پاسگاه رو دستت گرفتی..چه خبرته؟؟
گفتم قربان کمبود نیرو
نعره زد:
خب بگید تا نیرو بهتون بدن
این سربازه اگه مرد لابد کشور باید تسلیم بشه
*hir_hir*
هیچی..نشستم پشت ضد هوایی

این لعنتی باید دوتا خدمه داشته باشه
یکی از تو دوربین اسحله نشونه بگیره و با پدالش که حکم ماشه رو داره شلیک کنه
و با دوتا اهرم دایره مانند به چپ و راست بگردونه و لوله توپ رو بالا پایین بیاره
یکی هم خشاب گذاری کنه

خلاصه دوباره همون ساختمون خرابه و تتتقققققق

یهو پام رو پدال شل شد
برگشتم یه نگاه به سردار کردم
گفت چت شد سرباز

حقیقتش از شدت صدای توپ و ویبره ش باور کنید ریدم تو خودم

:khak: *taslim*
.
.
یهو سردار منو کشید کنار و خودش رفت تنهایی پشت قبضه
ساختمون خرابه رو آرد کرد

یه کارایی با ضدهوایی میکرد ادم یاد عملیات بیت المقدس می افتاد
*hip_hip*

هیچی..بازدید تموم شد..اما از طرف فرمانده نیرو بمن پنجاه هزارتومن اون موقع پاداش دادن

یعنی تو ماتحت م عروسی بود

ایشالا بعدا ادامه خاطراتمو براتون تعریف میکنم
^^^^^*^^^^^