user_send_photo_psot

o*o*o*o*o*o*o*o

بابا تا از راه رسید، بلند سلام کرد و ایستاد کنار بخاری و دستهاش را گرفت بالای گرمای ملایمش: دو روز دیگه زمستون که بشه، دیگه کسی نمیاد واسه بنّایی و کارگری
میترسم کار ساختمون بخوابه تا سال بعد
این روزام که هرکیو نگاه می‌کنی ساختمون نیمه کاره داره انگار

خانم جان قابلمه ی مسی به دست از آشپزخانه آمد و نشست کنار سفره و شروع کرد دیس های ملامینی را پر کردن، بوی برنج دودی پیچید توی خانه

دایی مجید از اتاقش آمد بیرون و نشست پای سفره، سرش توی گوشی بود مثل همیشه: یه چند وقته می‌خوام این لگنِ لکنته رو عوض کنم، میگن خیلی ضرر و زیان میذاره رو دستم ولی چاره ای نیست
بدبختی هر طرفم نگاه می‌کنی، یکی داره ماشین خرید و فروش می‌کنه
باید زودتر یه فکری براش بکنم

خانم جان دیس ها را گذاشت وسط سفره: آدمیزاد گرفتار هرچی که بشه و هرچی که فکر و ذکرشو مشغول کرده باشه، خیال می‌کنه عالم و آدم و دنیا دچار همون درد و بدبختین
یکی فکر می‌کنه همه تازگیا افتادن توو کار ساخت و ساز، یکی فکر می‌کنه ملت بنگاه معاملات ماشین راه انداختن
یکیم فکر می‌کنه چقدر این روزا همه یادشون میره توی غذاشون نمک بریزن

صدای خنده های بم و زیرِ لولیده در هم پیچید در فضای خانه.
نشستم پای سفره و با هر قاشق بغضِ شوری که با آن برنج کم نمک فرو دادم، فکر کردم به تو

به این که این روزها چقدر همه تورا ندارند
فکر کردم به تو
به این که تازگی ها چقدر همه کم می آورند تورا
فکر کردم به تو
به این که چقدر نیستی هرجایی که همه هستند و هستم
فکر کردم به تو
به این که چقدر من و مای بدونِ تو دلتنگت می‌شوند این شب ها

راستی
تو مگر چند نفری
که این همه نیستی؟!؟

o*o*o*o*o*o*o*o

طاهره اباذری هریس