—————–**–

قدیما تو یه آپارتمان زندگی می کردیم، واحد کناریمون یه زن و شوهر بودن که خیلی هم جوون نبود، اما با اینکه سنشون قدی شده بود که دست از دعواهای زن و شوهری بردارن اما هر روز مکافات بود، مامان میگف شوهرش دست بزن داره، مامان از دست زهرا خانم خیلی کفری بود، میگف آخه دختر تو که بچه ای هم نداری که بخاطرش گیر باشی پس چرا یکم دلت بحال خودت نمیسوزه، ول کن برو خونه ننه بابات، پای چی این مرد موندی،

و چیزی که عجیب بود ، جواب زهرا خانم بود، میگفت دوستش داره 
نه تنها واسه آدم بزرگا جوابش احمقانه بود حتی واسه من واسه یه پسر بچه ده دوازده ساله هم عجیب بود، که این چجور دوست داشتنیه

گذشت و ما از اون محله رفتیم

اما حالا که رسیدم وسط راه، نه آدم بزرگِ بزرگ شدم نه پسر بچه موندم فکر میکنم دلیل اصرار زهرا خانم واسه موندن تو خونه ی مردی که هر روز به باد کتک می گرفتش رو فهمیدم
مامان هنوزم دورا دور با زهرا خانم تلفنی حرف میزنه، میگه انگار شوهرشو شفا دادن و آدم شده، زهرا خانمو میذاره رو سرش و حلوا حلوا میکنه 
من فکر میکنم هیچ دوست داشتنی احمقانه نیست، حتی تو جایگاه زهرا خانم 
فقط بستگی داره به هوش آدما که بفهمن فلان آدم مناسبه براشون، برای اینکه دوستش داشته باشن، یکی مثل زهرا خانم زود فهمید و صبر کرد، یکی مثل شوهرش دیر فهمید اما بالاخره فهمید، یکی مثل زهرا خانم زود نمیفهمه و زود فرارو به قرار ترجیح میده، یکی ممکنه باهوش باشه و زود بفهمه که فلانی واسه ی اون نیست و زود تمومش کنه 

چیزی که من فهمیدم اینه که ما آدما هرچقدر هم که باهوش باشیم توی رابطه ی خودمون و هرچقدر که موفق باشیم هیچ وقت نمیتونیم رابطه ی خوب یا بد دو نفر دیگه رو تحلیل کنیم

شاید حماقت یه نفر بهترین تصمیم باشه 
و شاید بهترین رابطه ی یه نفر حماقت باشه

—————–**–

مسعود ممیزالاشجار