^^^^^*^^^^^

امان هیچوقت لباس عروس نپوشیده بود
حتی روز عروسیش
یعنی عمه کوچیکه م نذاشته بود که بپوشه، گفته بود ما مادرمون مریضه و جا واسه این تشریفات نداریم فعلا و با همین بهونه ی الکی، یه عمر حسرت رخت سفیدِ عروس پوشیدنو گذاشته بود به دلِ مادرِ تازه عروسِ من
بچه تر که بودم، موقع بافتن موهام برام از اون موقعا می گفت که حتی نذاشته بودن بره آرایشگاه و براش مشاطه گر آورده بودن خونه
دست می کشید توی موهامو با خنده تعریف می کرد که چقدر دلش می‌خواسته روز عروسیش موهاشو شینیون کنه و تاج عروس بذاره، اما مشاطه‌گر پیر و اختصاصی خانواده ی پدری بلد نبوده و کلی با اتوی موی قدیمی کف سرشو سوزونده بوده تا موهای موج دارشو فرتر کنه

یه وقتایی که به شوخی می گفتم مامان بذار از نو برای تو و بابا یه عروسیِ مفصل بگیریم که لباس عروس و شینیون و تاج عروس و آرایشگاه و کلی مهمون و بزن بکوبم داشته باشه، می خندید و می گفت: دیگه خیلی دیره

می‌گفت: توی زندگیِ هر آدمی یه حسرتای کوچیکی هستن که هیچ‌وقت از یاد نمیرن، هیچ‌وقت آتیششون توی دل آدم خاموش نمیشه، دردشون فراموش نمیشه، تا ابد حسرت می‌مونن

می گفت: درسته الان دیگه اون جوون ۱۸ ساله نیستم که واسه یه لباس سفید اون‌قدر ذوق و شوق داشته باشم و برام مهم باشه اما بعد این همه سال، بار حسرتِ اون یه روز رو دوشِ دلمه هنوز

می‌گفت: بعضی حسرتا شاید خیلی کوچیک و سطحی به نظر بیان، اما اندازه ی یه اقیانوس عمیقن، غرق می کنن آدمو

راستشو بخوای این روزا بیشتر فکر می کنم به مامان و حسرتاش، به عمه ی کوچیکم و کاراش،
به خودم، به تو، به حسرتای کوچیکی که تا ابد به دلم می‌مونن، به حسرتای کوچیکی که خیلی بزرگن

مثل جانم شنیدن از لبات
مثل ترکیب اسمم با صدات
مثلِ‌‌‌
مثلِ گرفتن دستات

طاهره اباذری هریس