—————–**–

بچه که بودم زیاد کتاب میخوندم، بیشترم کتابای کتابخونه ی بابامو، حالا توی کتابخونه ش چه کتابایی بودن؟!؟
میگم براتون، تفسیرالمیزان و تفسیر نمونه و کشکول شیخ بهایی و قلب سلیم و نفس الهموم و لهوف و تاریخ اسلام و از این دست کتابای سنگین و عجیب غریب

اون موقعا با همون عقل بچگیم هی با خودم میگفتم عجب آدمای خنگی بودن مردم اون دور و زمونه، خب آخه خنگای خدا! مگه سنگ و چوبم پرستیدن داره؟! هی با خودم حساب کتاب میکردم و تهشم به این نتیجه میرسیدم هرچقدرم که بگیم مردم عصر جاهلی بودن و به لحاظ فکری محدود، بازم دلیل خوبی نبود برای پرستش بت از جانبشون، یه چیز بهتر پیدا می کردن واسه پرستیدن خب

معلم که میگفت اینا بتای سنگ و چوبیشونو شریک خداوندی خدا میدونستن و فکر میکردن خدا قدرتشو با اونا تقسیم کرده تا روی زمین برای مردم خدایی کنن، خنده م میگرفت و هر بار میگفتم اجازه خانوم؟! چرا یه چیز بهتر پیدا نمی کردن که نماد مهربونی و لطف و قدرت خدا باشه؟! آخه سنگم شد خدا؟!؟

هرچقدرم که بعدش معلم دلیل و برهان و آیه برای منطقی بودن عمل مردم اون دور و زمونه نسبت به اقتضای زمان و درکشون میاورد قانع نمیشدم، یبار که دیگه جونش به لبش رسیده بود از دستم گفت خب تو خودتو بذار جای اونا و بگو اگه معتقد به خدایان چندگانه بودی، به نظرت بهترین نماد و جایگزین برای خدا روی زمین چی بود که لایق پرستیدن و سجده باشه؟! تا فردا مهلت داری بهترین جوابو پیدا کنی برام، وگرنه نمره ی کلاسیت میشه صفر

اون روزو تا شب فکرم درگیر بود، من اگه بودم چیو میپرستیدم که شبیه خدا باشه؟!؟

خورشید نه، شبا نیست! ماهم نه، روزا نیست! چوب و سنگ و گوساله ی سامری هم قبل من امتحانشونو پس دادن، اونام نه
تا موقع خواب هرچی که فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید، چاره ای نبود، قید نمره ی کلاسیمو زدم و گرفتم خوابیدم

از خواب پر از کابوسم بیدار که شدم، حسابی دیرم شده بود، از جا پریدم و اولین کاری که کردم با عصبانیت داد زدم: مامان چرا بیدارم نکردی؟! ببین دیرم شد؟! لنگه جورابم کو؟! اه

مامان از همه جا بیخبر سرک کشید توو اتاق: هرچی صدات کردم بیدار نشدی، دیدم خیلی خسته ای گفتم بخوابی، اجازه تو میگیرم از مدرسه امروزو نری

عصبی گفتم: نمیخواد! جورابمممم

اومد توی اتاق و لنگه ی جورابمو از کنار کمد برداشت و داد دستم، فوری حاضر شدم و خواستم از در برم بیرون که صدام کرد: وایسا مامان جان یه لحظه، این لقمه رو هم بگیر توو راه بخور گشنه نمونی

با اعتراض گفتم: دیرمه مامان

صورتمو بوسید: باشه، برو قربونت برم، فقط بخوریشا

با دو خودمو رسوندم مدرسه که اتفاقا نزدیک خونه‌مونم بود، سر کلاس حواسم همه ش پرت بود، انقدری که نفهمیدم کی زنگ تفریح خورد
زنگ بعدی دینی داشتیم، داشتم واسه ی اعتراف کردن به شکست آماده می شدم کم کم، از توو کیفم لقمه ی مامانو درآوردم و یه گاز گنده زدم بهش، طعم ریحان و پنیر و گردو و نون لواش تازه رو که زیر دندونم حس کردم با خودم فکر کردم یعنی بهشتم از این لقمه ها دارن؟! بعد یهو توی تاریکی ذهنم یه چراغ روشن شد و همه جارو روشن کرد

لقمه مو با لذت تا ته خوردم و با لبخند منتظر نشستم تا معلممون بیاد، انتظارم زیاد طول نکشید، تا اومد و نشست و حاضرغایب کرد گفت: خب، منتظرم جوابتو بشنوم

ایستادم و صدامو صاف کردم و گفتم: خانم اجازه؟! کلی فکر کردم دیروز، من اگه بودم به جای بت اونیو میپرستیدم که مهربون باشه، بخشنده باشه، بوی بهشت بده، نتونه دورم بندازه بخاطر بدیام، پیش خدا آبرو داشته باشه، گوش کنه به حرفاش خدا، ناراحتیش دامن دنیارو بگیره، از جنس خودِ خدا باشه اصلا

معلم منتظر و متعجب گفت: خب؟!؟

لبخند زدم: خانوم اجازه؟! پیداش کردم… من اگه بودم به جای بت مادرمو میپرستیدم

دهن باز مونده ی معلم کم کم به خنده جمع شد و دستاشو کوبید به هم و سرشو تکون داد: درسته گفتنش کفره، ولی عجب خدایی، عجب خدایی

اون سال وقتی کارنامه مو گرفتم، بیستی که جلوی نمره ی پایانی دینیم بود یه حلاوت و شیرینی دیگه ای داشت

—————–**–

طاهره اباذری هریس

user_send_photo_psot