user_send_photo_psot

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

در ايستگاه مترو نشسته ام و به رفت و آمد قطار ها و آدم ها خيره شده ام.طبق معمول بايد نگاه عابر ها را كه چند ثانيه اي روي صورتم قفل ميشوند را ناديده بگيرم.براي نشستن هم بايد صندلي اي انتخاب كنم كه آدم كمتري اطرافش است كه نكند ديدن صورت من حالش را كمي ناخوش كند

آنطرف ايستگاه نگاهم به بنري مي افتد كه بزرگ نوشته شده
“اعتياد، بلايي خانمان سوز”
جمله به درون مغز استخوانم نفوذ ميكند و تير ميكشد.

اعتياد،بلا،خانه،سوختن…هر كلمه روح و ذهنم را مانند كاغذي مچاله ميكند و به گذشته پرتاب ميكند
….

به گمانم ساعت نه،ده صبح يك روز بهاري بود.هنوز كامل چشمانم باز نشده بود كه با صداي آب متوجه شدم باز مادر خود را سرگرم آب دادن باغچه كوچك حياط كرده بود.آخر هر وقت دلش ميگرفت،نه بد اخلاقي ميكرد،نه خُلقش تنگ ميشد و نه بهانه گيري ميكردو نه هيچ چيز ديگر!فقط ميرفت گل های محمدي باغچه را آب ميداد.گل ها هم عطرشان با بوي خاك نم دار درآميخته ميشد و حال هر آدمي را خوش ميكرد

از تشك جدا شدم و به سمت حياط رفتم. باغچه غَرقاب شده بود اما هنوز حال مادر فرقي نكرده بود. به قول خودش از ديشب دلش خون بود.وقتي محمد برادر بزرگم به خانه آمده بود و دنبال قابلمه مسي مادر ميگشت تا ببرد بفروشد و خرج مواد خود را در بياورد،پدر سر رسيده بود و پاپيچش شده بود.كه كجا ميروي؟

با كي وكجا و اين سوال ها كه همه آبستن نگراني و استرس بودند. دقيقن يادم است اولين چَك را كه زير گوشش خوابند، دست زير چونه اش گذاشت و گفت: پسر بزرگ چراغ خونه است.تو روشن شوي مهدي و ليلا هم راهشان را پيدا ميكنند.كل خانه يك طرف پسر بزرگ يكطرف”محمد هم براي خلاصي از نصيحت ها “باشه باشه هايي” بلغور كرد
پدر هم كه كفرش در آمد محمد را زير مشت و لگد گرفت و از خانه بيرونش انداخت

گريه هاي من، مهدي را مجاب كرد كه دنبالش برود و من هم در پي اش. محمد لنگان لنگان دور ميشد مهدي كه صدايش كرد داد زد “برو تو” ولي وقتي صداي هق هق مرا شنيد برگشت. قابلمه مسي دستش بود. قابلمه را زمين گذاشت و فرق سرم را بوسيد. با آن صداي مهربانش گفت: آجيِ مو فرفريه من،تو برو تو من زود ميام.گريه نكن قول ميدم پاستيل برات بخرم

دلم گرم شد. محمد قولش قول بود.الان كه فكر ميكنم شايد بعضي اوقات پول مواد فردايش را براي اينكه دست خالي خانه نيايد خرج ميكرد.شايد نسخي را به جون ميخريد اما زير قولش نميزد.قابلمه مسي را برداشت و دور شد

اول تعجب كردم قابلمه را دستش ديدم.اما سريع حدس زدم كار مادر است! از روزي كه از صغري خانم شنيده بود معتاد ها پول موادشان گير نيايد امكان دارد دزدي يا گدايي كنند و يا حتي از نسخي بميرند ترس و دلهره وجودش را گرفته بود و مابين دعواي محمد و پدر قابلمه مسي را جلوي در گذاشته بود تا نكند بي پولي بلايي بدتر سر پسر ارشدش بياورد

مادر چادرش را كه به بند رخت وسط حياط آويزان كرده بود سر كرد و گفت: من ميرم ختم انعام خونه مريم خانم. اگر دير آمدم ساعت ١٢ خودت حاضر شو برو مدرسه. اون مهدي ورپريده رو هم صدا كن بگو ظهر شد بيدار شه. داداش محمدتم اگه اومد سريع بيا بم بگو. بلدي كه خونه مريم خانومو؟

بوي عطر محمدي انگار با باد بين برگ هاي درخت توت ميرقصيد و گه گاهي تنه اي به مشام من ميزد
از حياط سه پله ميخورد تا ورودي خانه.روي پله دوم نشستم و انتظار محمد رو ميكشيدم
حياط را ميدان كارزاري بين لشكر آب و عطر گل محمدي و بوي خاك نم دار در مقابلِ نور خورشيد و بوي بنزين تصور ميكردم! كه هر لحظه نور خورشيد همه آن عطر و هواي خوب را قتل عام ميكرد و بوي بنزين را به حكومت در حياط ميگماشت

چند روز قبل از آنكه بنزين را سهميه بندي كنند پدر هر روز يك بيست ليتري بنزين خانه مياورد و در زيرزمين ذخيره ميكرد و اين بوي خشك و مزخرف كه حداقل من را از حياط فراري ميداد ماحصل اين راهكار پدر براي گراني بنزين بود

در همين تصورات و فكر و خيال ها بودم كه در با لگد باز شد. محمد بود.خوشحال بود ولي خيلي عجله داشت.دست در جيب كرد و پاستيلي كه قولش را داده بود به سمتم گرفت: بگيرش ليلا.من ميرم تو زير زمين، تو هم حواست باشه بابا اومد بهم بگي

سراسيمه به داخل زير زمين دويد.بسته پاستيل راكنار حوض گذاشتم و كنار پنجره هاي زير زمين كمين گرفتم تا ببينم محمد چه كار ميكند. شيشه ها از داخل خاك گرفته بودند. به طرف پنجره سمت چپ زيرزمين آرام آرام خزيدم كه ميدانستم شكسته است و ميشود راحت داخل را نگاه كرد. تمام حواسم را جمع كرده بودم تا محمد مرا نبيند. پشت خمره هايي سير ترشي نشسته بود و فقط آرنج دست چپش معلوم بود. يكهو دود غليظي از بالاي خمره ها نمايان شد

دوست داشتم بدانم چه چيز را آتش زده كه اينقدر دود ميكند.آخر پارسال كه با مهدي آتش بازي كرديم و ورق هاي كتاب “بخوانيم بنويسيم” كلاس دومم را دانه دانه آتش زديم اينقدر دود نميكرد و ….

ادامه دارد

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

عمیر رضایی