یه روز ملا نصر الدین داخل حموم آواز میخوند به نظرش اومد که خیلی صداش قشنگه
:khak: :khak:
افسوس میخورد که چرا زود تر از این متوجه چنین هنری در خودش نشده بوده

بعد از حمام به کاخ پادشاه رفت و گفت میخواهم یکی از استعداد هایم که تا به حال امیر از آن آگاه نبوده را برایتان آشکار کنم

پادشاه گفت چه استعدادی ؟

ملا نصرالدین گفت صدای زیبایم
پادشاه گفت بخوان مانعی نداره ؛ ما هم لذت میبریم

ملا نصرالدین گفت برای خواندنم یکی از دو شرایط رو برام آماده کنید

یا یک خمره بزرگ که مقداری آب داخلش باشه یا خزینه ی حمام
پادشاه گفت خزینه ی حمام که ممکن نیست ولی میگویم برایت خمره ایی بیاورند

درون خمره ایی کمی آب ریختن و آوردن ؛ ملا نصرالدین سره خودش رو داخل خمره کرد و شروع کرد با صدای نکره و دلخراشش به آواز خواندن

پادشاه که خیلی از صدای منفور ملا نصرالدین عصبانی شده بود دستور داد تا نگهبان ها دست خود را با آب درون خمره خیس کنند و به ملا نصرالدین سیلی بزنن تا وقتی که آب خمره تموم بشه

نگهبان ها همه به صف شدن و شروع کردن دست خود را خیس کردن و سیلی زدن به ملا نصرالدین

ده تایی سیلی نخورده بود که ملا نصرالدین سر به سجده و شکر خدا کرد
*shokr*
پادشاه گفت علت شکر و سجده ات چیه ؟؟

ملا نصرالدین گفت داشتم فکر میکردم اگه خزینه رو برام آماده میکردین سالیان دراز باید سیلی میخوردم و این جمعیت بیچاره رو باید الاف خودم میکردم
*gerye* *gij_o_vij*
پادشاه ازین حرف ملا خنده اش گرفت و او را عفو کرد