^^^^^*^^^^^

توی بغلِ مامان جایم حسابی خوب بود، چیزی از دست های مردانه ای که بالا می رفت و با نوای ” قوللارا قوربان” روی سر و سینه ها فرود می آمد و ” ابلفضل” هایی که می گفتند و “حسین وای” هایی که می‌کشیدند نمی فهمیدم، از لباس های سیاه و شانه های لرزان مادرم و چشم های سرخ بقیه هم همینطور، برای دنیای کودکانه ام شلوغی و سر و صدا به اندازه ی کافی سرگرم کننده بود که مجال فکر کردن به همچین مسائل جزئی را بهم ندهد

اما تا چشمم میان جمعیت به پدرم افتاد که با آن هیبت مردانه و در قامت پیراهن مشکیش، دستش را حائل پیشانیش کرده بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت، بغضم ترکید و های های زدم زیر گریه… پدرم پناه گریه های همیشه ی من بود، حق نداشت خودش گریه کند، آن هم آن طور بی پناه

فهمیدم باید قضیه خیلی مهم تر از این حرف ها باشد که اشک پدرم را در آورده
امسال و بعد از سال ها که ایستاده بودم به تماشای دسته های عزاداری، باز هم چیز زیادی از آن عظمت و بزرگی و زیبایی حالیم نبود، از گریه های زیر چادر دور و بری ها و لرزش شانه ی بقیه هم همینطور

اما باز تا نگاهم به صورت گریان پدرم و چشم های خیس از اشکِ مادرم افتاد، ناخودآگاه زدم زیر گریه و تنها چیزی که به خدا گفتم همین یک جمله بود: خداوندگار حسین و حماسه اش
به حرمت بانوی سه ساله ای که بار غم رفتن پدرش را طاقت نیاورد، به حرمت حسینی که رخت عزایش را از همان کودکی و هرسال پدر و مادرها تنمان کردند، هیچ خانه و کاشانه ای را از برکت وجود پدرها و مادرها و گریه هایشان برای حسینت خالی نکن

من گفتم و آمینش را یک شهر گفت انگار

^^^^^*^^^^^

طاهره اباذری هریس