^^^^^*^^^^^ اوه چیزهایی را درک میکرد که بتواند ببیند و توی دست بگیرد بتون و سیمان، شیشه و استیل، ابزار کار، چیزهایی که آدم می تواند با آن حساب و کتاب کند زاویه نود درجه و دستورالعمل های واضح را می فهمید نقشه و طرح خانه را چیزهایی را که آدم بتواند روی کاغذ پیاده کند او یک مرد سیاه و سفید بود ^^^^^*^^^^^ عشق از دست رفته هنوز عشق است فقط شکلش عوض میشود. نمی توانی لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دور زمین رقص بگردانی ولی وقتی آن حس ها ضعیف می شود حس دیگری قوی می شود. خاطره. خاطره شریک تو میشود آن را می پرورانی. آن را می گیری و با آن می رقصی زندگی باید تمام شود عشق نه ^^^^^*^^^^^ مردی به نام اوه اثر فردیک بکمن
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * خواب با قدرت خواندن ادامه بیت را از چشمم ربود و با مهارت دست در یقه ام انداخت و گردن باریک و ضعیفم را به زی پنجه های قوی اش فشرد به گونه ای که صدای تق مهره های گردنم را شنیدم و دردی که مثل صاعقه در سر و گردنم پیچید هشداری بود که بفهمم با حریفی نیرومند رو به رو هستم و علی رغم میلم باید بازی را به او واگذار کنم و مغلوبش شوم کتاب را ب هم گذاشتم از پشت میز تحریر کهنه ارث رسیده از پدر زیرچشمی نگاهی اجمالی به اتاق انداختم بوی فتیله سوخته بخاری بینی ام را آزرد به سختی از روی صندلی بلند شدم که صدای جیرجیرش بلند شد سلانه سلانه از اتاق بیرون آمدم روی پله سیمانی سرد که مرا به طبقه بالا و اتاق خواب می رساند پا نگذاشته بودم که چشم نیمه بازم به حیاط و دانه های سفید برف افتاد در برابر برف پایم از رفتن باز ایستاد * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * روزهای سرد برفی اثر فهیمه رحیمی
^^^^^*^^^^^ از اون روز به بعد دیگه اون اطراف ندیدمش ولی نمیدونم چرا ته دلم احساس خوبی نداشتم، یه حال آشفته ای بودم ، هوا به حدی سرد بود که تموم دست و صورتم خشک شده بود بچه ها فوتبال رو رها نکرده بودن و تو این زمهریر داد و فریادشون به راه بود، زندگی جریان داشت اون کوچه خونه ی امید من رو توی خودش جا داده بود نفس عمیقی کشیدم که ریه هام پر شد از عطر ادویه تندی که مال فلافلی سر خیابون بود امین در حالی که به شدت سرفه میکرد خودشو پرت کرد کنارم روی سکوی سیمانی و سنگینی وزنشو انداخت روی شونه من
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ دیگه دستم واسه امین و سامان رو شده بود اولش کلی مسخره ام کردن ولی وقتی فهمیدن من جدی ام حسابی هوامو داشتن دمشون گرم با هم یه مشت و مال جانانه به اون عوضی های دزد دادیم زیبای ناشناس هم لبخندی روی لبم اومد بهتره بگم جلوه نرم تر شده بود درسته که روی خوش نشون نمیداد اما مثل اون اوایل دیگه پرخاش نمیکرد وقتایی هم که دم پنجره می دیدمش دیگه نگاهشو ازم نمیگرفت و این یعنی جای امیدی هست دیدنش شده بود جزء لاینفک زندگیم چی کار میکردم دست خودم نبود دیگه قرار بود با بچه های محل دو گروه بشیم و یه مسابقه فوتبال برگزار کنیم، هر گروهی که میباخت باید گروه برنده رو میبردن کبابی اکبر آقا نفری سه سیخ کباب براشون میخریدن بالاش هم یه آب انار مشت میخوردن امین و سامان که از راز من خبر داشتن اجازه ندادن من تو بازی باشم گفتن بازم مثل اون دفه چشمت میره دنبال اون پنجره و گند میزنی به بازی منم دیدم همچین بیراه نمیگن قبول کردم بکشم کنار، نیمه اول بدون گل تموم شد هیچ خبری هم نبود نشسته بودم روی سکوی سیمانی و به داد و قال بچه ها نگاه میکردم که یهو در خونشون باز شد و قلب من باز هم رفت رو ریتم تند، حقا اسمی که براش انتخاب کرده بودن تنها مناسب اون بود و بس، مانتو کمرنگ آبی پوشیده بود با روسری خیلی بزرگ سفیدی که زمینش گلهای ریز آبی داشت بدون نمایان شدن تار مویی متین، باوقار و سنگین راه کوچه پشتی رو در پیش گرفت صبر کن ببینم این کجا داشت میرفت؟ مثل فشنگ از جام بلند شدم و بدون توجه به نیش باز امین و سر تکون دادنهای سامان با عجله خودمو بهش رسوندم ادامه دارد پنجره | قسمت اول ◄ پنجره | قسمت دوم ◄ پنجره | قسمت سوم ◄ پنجره | قسمت چهارم ◄ پنجره | قسمت پنجم ◄ پنجره | قسمت ششم ◄ پنجره | قسمت هفتم ◄ پنجره | قسمت هشتم ◄ پنجره | قسمت نهم ◄ پنجره | قسمت دهم ◄ پنجره | قسمت یازدهم ◄ پنجره | قسمت دوازدهم ◄ پنجره | قسمت سیزدهم ◄
@~@~@~@~@~@ یه بار وقتی کلاس دوم بودم(دبستان) چون کسی نیمد دنبالمون مجبور شدیم با دختر عمم باهم ازمدرسه برگردیم و پیاده بریم خونه مامانبزرگم 😉 مام خوشحال و شاد و خندان داشتیم سربالایی رو بالا می اومدیم 😪 هوامم گرمممم خورشید خورده بود پس کلمون هییی زرت و زرت میخندیدیم وسط راه یه اقاهه تا خرتناق خم شده بود تو صندوق عقب ماشینش، شلوارشم فاق کوتاه .... اوفففففف 😂 دقیققق رنگ شورتش یادمه 😁 من و نازنینم اونقدر چپ نگاش کردیم ، بیچاره چش خورد(الکی) سوییچش افتاد خم شد برداره که دیگه فیهاخالدونشم پیدا شد....منمم هااارر هااار میخندیدم... دختر عمم هم هیی با ارنج میزد تو پهلوم که خفه شم، هر چن لحظه هم میگفت احمق مده 😴 البته الان که فکر میکنم مرده اگه یکم دیگه طبق مد پیش میرفت ، وقتی سوییچش افتاد ، دیگه شلوارش پاره میشدخلاصه یکم که جلوتر رفتیم یه خانومه کههه خیلیی سانتال مانتال (ت هاشو تشدید دار بخونید)(بقول مامانبزرگم) و خوش تیپ داش رد می شد که یه بویی به مشامم خورد، یه چیزی تو مایه های گوز یا شایدمم چس 😷💨 پا بلندی کردم و درگوش نازنین گفتم:نازیی فکر کنم خانومه گوزید و ازونجایی که من وقتی در گوشی حرف میزنم میترسم اروم بگم و طرف مقابل نشنوه، مثل همیشهه بلند گفتم، از قضا خانومه هم شنید و برگشت گفت :گوزو خودتیی بیشورررر منم ترسیده بودم خانومه با اون قیافه جوجو که نهه لولوشش بیاد منوو بخوره 😹😹😹 پشت نازی قایم شده بودم، دختر عمم هم گفت بچس و غلط کرد و خودش چسید انداخت گردن شما و ببخش و اینا کع زنه ول کرد، البته بعدا بخاطر توهینات واردش حسابی باش دعوا کردم 👅 دیگه وارد خیابون مامانبزرگم شدیم داشتیم همونطور تو پیاده رو میرفتیم که پامون رفت تو یه چیزی، بالا سرمونو نگاه کردیم دیدیم یه کارگره که رو داربسته مارو کشیدهه به فش هی میگه گمشو بیرون گمشو بیرون الاغ منگ، نازنین یه نگاه به زیر پامون کرد دید رفتیم توسیمان خلاصه مام مظلوم عز تو سیمانا اومدیم بیرون 💦💦 و به راهمون ادامه دادیم تا رسیدیم به خونه مامانبزرگم، حالا شماره واحد یا همون زنگشون رو بلد نبودیم یربع وایسادیم تا موقع اذان همسایه پاینیشون اومد از در بیرون بره مسجد و مام رفتیم تو خلاصه که همه چی بخیر گذشت و مام کلیی خندیدیم، اما هنوزز بعد پنج سال رد پای منو نازی جلو در پارکینگ شرکت همراه اول منطقه مونده ، هر وقت هم که پیاده با نازی میریم میایم پامونو میزاریم رو رد پامون تو سیمانا ببینیم پامون چقد گنده شده 😅 خلاصه که اگه بخوام پند بدم ، به شلوار کسی ننگرید چون ابروش بیشتر میره، بلند بلند درگوشی صحبت نکنین جلو پاتونم نگاه کنین *@***/* شاد باشین
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم