سلام بر شما
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
این اولین پستم بید
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
کتاب یک شب فاصله اثر جنیفر ای .نیلسن
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
وقتی بچه بودم هر چه پدر و مادرم می گفتند باور میکردم چون فکرش را هم نمی کردم که ممکن است اشتباه کنند
بابا گفته بود که به غرب می رود تا سر و گوشی آب بدهد و برگردد اما اشتباه کرده بود
مامان گفته بود که این دیوار زیاد دوام نمی آورد و ما همه دوباره با هم خواهیم بود این هم اشتباه بود
آنقدر اشتباه که حالا برای اینکه دوباره اوضاع را درست کنیم مجبور شده بودیم همه چیز حتی جانمان را هم به خطر بیندازیم
کاش میشد یک بار دیگر به دوران بچگی ام برگردم فقط در حدی که باور کنم چون مامان می گوید خطری بابا را تهدید نمی کند حتما همینطور خواهد شد اما با وجود آن همه واقعیتی که تا به حال دیده بودم برگشت ممکن نبود
در شرایط فعلی فقط می توانستم وانمود کنند که حرف هایش را باور کردم تا کمتر نگران من باشد
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
بچه که بودم بابام برام یدونه جوجه رنگی خرید
خیلی چاق بود من بش میگفتم خپل
همیشه براش مگس میگرفتم تا بخوره
*narahat* حیف که زیاد عمر نکرد *narahat*
*amo_barghi* دست که میزدم گرد و خاک میکرد و میومد *amo_barghi*
:khak: یبار فک میکردم تو اتاقه در صورتی که تو حال بود :khak:
منم فک میکردم تو اتاقه سه چهار بار دست زدم نیومد
*gerye* برگشتم ببینم کجاس لهش کردم *gerye*
با رفیقه دوران راهنماییم رفته بودیم مثل همیشه یه گوشه از حیاط مدرسه واستاده بودیم و با هم چرت و زرت میگفتیم
یهو دیدم رفیقم رفت که یه زمبور بگیره که نشسته بود لبه دیوار زمبور رو گرفت یهو همون موقع ناظم اومد پیشمون ، و رفیقم زمبور رو پشتش قایم کرد
من از دور داشتم میدیدمشون
ناظم داشت باهاش صوبت میکرد ،
که آره فلانی جدیدا بچه خوبی شدی کمتر شیطنت و بدو بدو میکنی تو حیاط
رفیقمم داشت به نشونه تایید سرشو تکون میداد که یهو دیدم زارت و زارت داره گریه یکنه ، هی میگفت غلط کردم ، دیگه تکرار نمیکنم آقای ناظم
رفیقمم من دیدم هی پشتش رو میماله و هی گریه میکنه
*hang* ناظمه هنگ کرده بود ، ول کرد رفت *hang*
بعد که ناظم هنگ کرد و رفت ، دیدم رفیقم دستشو گرفته به واکسنش و دور حیاط مدرسه عر عر میکنه و میدووه
:khak: زمبور پشتشو گزیده بود :khak: