..*~~~~~~~*..

استرس یه حفره کوچیکه، اولش کم عمقه، شاید اصلا به چشم نیاد ولی رفته رفته بدون هیچ هشدار جدی‌ای عمیق‌تر می‌شه تا جایی که وقتی چشم باز می‌کنیم، کیلومتر‌ها از سطح زمین دور شدیم
هر بار که دیگران از ما سواستفاده می‌کنن، یک قسمت از روحمون مثل نوار چسب کنده می‌شه، فرقی نمی‌کنه چند بار تلاش کنیم اون تیکه نوار چسب رو به جای اولش بچسبونیم به هر حال دیگه چیزی مثل روز اول نمی‌شه
بی‌خوابی یک شکنجه‌گره، مستقیم بر مغزمون شلاق می‌زنه و در حالی که از گوش، چشم‌ و بینی‌هامون خون ریزی می‌کنیم پاهامون رو می‌شکنه تا مطمئن شه قرار نیست دیگه از جای خودمون بلند شیم
تنهایی، هیولای زیر تخته، ولی دیگه فقط به اونجا محدود نمی‌شه، هر قدمی که بر می‌داریم درست پشت سرمونه، با موهای آشفته و دست‌های لرزون سعی داره خودش رو مخفی کنه اما عیان‌تر از هر واقعیته
افسردگی محکم در آغوشمون می‌گیره، انقدر محکم که برای نفس کشیدن شروع می‌کنیم به دست‌ و پا زدن اما این کمبود اکسیژن بی‌حسمون می‌کنه تا جایی که به زنده بودن شک می‌کنیم


کیمیا هویدا