@~@~@~@~@~@

سلام بچه های خنگولستان
میخوام برای اولین بار یکی از خاطراتی که واقعا چرته و دوست دارم اتفاق بیافته رو براتون تعریف میکنم

^^^^^*^^^^^

خب خواب دیدم که با فاطی دختر خالم
(خانوم دکتر خودمون)
و شوهرش
(البته الان شوهر نداره)
زن همسایمون، دخترش و دوتا پسراش با هم رفتیم کربلا
😍

بعد هتلمون روی کوه بود
😟
دوتا اتاق داشت و توی هر اتاق یک تخت دو نفره بود
یه هال موچیک داشت یه اشپز خونه پر از امکانات و از همه مهمتر خوراکی
😻

ما میخواستم زنونه ، مردونش کنیم یعنی زن ها تو یه اتاق و مرد ها هم توی یه اتاق بخوابن ولی فاطمه جون گفتن من و شوهرم میخوایم تو یه اتاق تنها بخوابیم
😐

ما هم مجبور شدیم گفتیم باش
تصمیم گرفتیم ما زن ها تو اتاق، فاطی و شورش تو اون یکی اتاق و پسر های بدبخت تو هال رو مبل های چوبی بخوابند
😜

هیچی شب خوابیدیم صب که بیدار شدیم همه دور هم نشستیم صبحانه بخوریم یهو رئیس هتل اومد دم در اتاقمون و گفت : خانم بخدا گوه خوردم بیا پول منو بده من برم بخدا نیاز دارم و

من داوطلبی رفتم درو باز کردم مرده تا منو دید خفه شد و گفت خانم مازندرانی؟؟

من:نخیر اشتباه اومدین، در ضمن از این به بعد سعی کنین اخلاق گندتون رو تغییر بدین

مرده معذرت خواهی کرد و رفت

وقتی درو بستم برگشتم که برم که یهو دیدم تقریبا تو بغل پسر همسایمون حسین بودم
(حسین پسر کوچیک خانواده بود)

گفت:چی میگفت

من:هیچی مرتیکه دیوونه چرت میگفت

حسین:میخوای برم حالشو جا بیارم؟؟

من:نه بابا بیا بریم صبحانه بخوریم

هیچی رفتیم صبحونه خوردیم و با خواهرش هانیه رفتیم با گوشی فیلم ببینیم
یه نیگاه به فاطی کردم دیدم نشسته کنار شورش فقط حرف میزنه بدبخت شورش داشت میمرد از بس فاطی باهاش حرف میزد
من و هانیه گفتیم بیا سر به سر فاطی بذاریم دو دقیقه از مبین شورش جدا کنیم

گفتم فاطی جون یه لحظه بیا کارت دارم عشقم

فاطی : چیکار داری؟ تو بیا

من: بیا کارت دارم اهنگ جدید ماکان بنده ها

فاطی: خودم دارمش نمیخوام
(اصلا ازش جدا نمیشد مث کنه بهش چسبیده بود)
:khak:

هانیه گفت فاطمه جون تو بیا

فاطی اومد گفت چی میگین شما دوتا؟؟؟

من: عزیزم دو دقیقه بیا بشین پیش ما اون شوهر بدبختتو کچل کردی از بس حرف زدی… یه نگاه به قیافش بنداز نچ نچ نوچ بدبخت

هانیه:اره واقعا مریم راست میگه دو روز دیگه میاد طلاقت میده ها

فاطی که خیلی عصبانی شده بود اوند دنبالمون ما رفتیم تو هال دور مبل میدویدیم و حسین و داداشش روی مبلا نشسته بودن

همون طور که میدویدیم میگفتم:عشقم راست میگم یه دقیقه به قیافش نگاه بکن

هانیه:عزیزم ول کن مارو دیگه عه فقط بهت هشدار دادم

خلاصه همینطور که میدویدیم گوشیم زنگ خورد همه ساکت شدن
فریدا خواهر فاطی بود

وقتی دیدم حسین و داداشش دارن بهم نگاه میکنن گفتم فریده

جواب دادم: الو چطوری عشق من؟

فریدا گیج شده بود گفت:مریمو تویی؟

من:اره عشقم بگو جونم

فریدا: هان ؟از کی تا حالا من شدم عشقت؟

من: خو چی میخوای برات بگیرم؟؟

فریدا: هرچی دوست داشتی بگیر فقط تو خوبی؟؟

من: خو دیگه کاری؟ باید برم فدات بشم بعدا باهات تماس میگیرم خدافظ

فاطمه که متوجه شد فرید همون فریداست گفت: چی میگفت

من: هیچی احوال میگرفت

فاطی: اهان

چند روز بعدش با فاطی داشتم حرف میزدم که یه صدایی شنیدم رفتم پشت پنجره دیدم حسین با دوچرخه خورده زمین

بدو بدو رفتم پیششبا نگرانی گفتم چی شده ؟

حسین: پام درد میکنه

من: الهی بمیرم

حسین: مریم

من: جانم؟

حسین: فرید کیه؟

من: هیچی دخترخالم فریدا بود میخواستم حرص شماهارو در بیارم گفتم فرید ببخشید

حسین :واقعا؟؟

من :اره من که به تو دروغ نمیگم

یهو حسین پاشد و گفت منم دروغ گفتم هیچیم نیست و فرار کرد

منم دنبالش میدویدم و میگفتم ، خیلی بدی حسین تو با احساسات من بازی کردی

حسین: تو هم با عشقم بازی کردی

و خواب تموم شد
*zert*
امیدوارم دوست داشته باشین
عکسی که گذاشتم عاشقونه است و خواب منم تقریبا عاشقونه بود

تا یه خواب چرت دیگه خدافظ
*abnabat*

@~@~@~@~@~@