♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

خب منم رفتم تو فاز خاطره نویسی

عاقا تولد پسر داییم بود (پسر عمه ام هم میشه) رفتیم خونشون، البته بگما منو بزور بردن
😡

من یه عمو دارم به اسم رادوین که بعضیاتون میشناسین خلاصه این رادوین ما ۲۴ سالشه و خععععلیی شیطونه کلا همه کرم ریختنامون با همه
😜😜

اسم پسر دایی من خشایاره ۴ سالشه کع منو رادوین بهش میگیم سیدی خش دار
(از یه رمان یاد گرفتم)
😝

این اق خشی ما خخعععللیی لوس تشریف دارن
از اول کع رفتیم این مث میمون جیغ میزدو آویزون میشد
😒

منو رادوین کع اسی شده بودیم یه تصمیم بسسییییار شیطانی گرفتیم
👹👹
تصمیممون این بود کع حال خشایار رو بگیریم
این رادوین گفت برو خشی رو بیار بیرون به یه بهانه ای
خلاصه من رفتم خشی رو کندم به بهانه شیرینی آوردم بیرونننن
😹

من دیدم این رادوین یه ماسک زده ترررسسسنناااکاااا

یه گونی هم دستش بود من هم رفتم یه جا قایم شدم حالا خشایار موندو رادوین شیطان
رادوین تو یه حرکت خعلی سریع خشایارو کرد تو گونی و اویزونش کرد به درخت و یه لگدم بهش زد
😂😐

عاغا بعد ۳۰ دقیقع همه نگران خشایار شدن رفتن اوردنش بدبخت زبونش بند اومده بود ولی حقش بود
😯
بعد که کیکو با بدبختی آوردن منو رادوین باز شیطنتمون گل کرد

کیک خشی دوتا بود منو رادوین تو یه لحظه خودمونو انداختیم روکیک رادوین صورت منو زد تو کیک منم صورت اونو

بابام و عاغا جون بسیار بد نیگامون میکردن
😲

بعد رفتن منو رادوین خواستیم فرار کنیم ولی نشد آخرشم اقاجون دنبال رادوین کرد و آقاجون بدو رادوین بودووووو

آقاجون عصاشو مث سرخ پوستا گرفته بود بالا سرشو میدویید اخرشم عصاشو زد پس کله رادوین اونم افتاد کف آشپزخونه و پاش شکست
😛

منم یه پس گردنی آب دار نوش جان کردم
😵

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥