♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

در یک روز گرم تابستان،پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان وارد دریاچه شیرجه رفت

مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد.مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا کرد.پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که درحال عبور از آن حوالی بود،صدای فریاد مادر را شنید،به طرف آنها دوید و با چنگکمحکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد

پسر سریع به بیمارستان رساندند.دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.پاهایش با آروارهای تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخمهای ناخنهای مادرش مانده

خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمهایش را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم؛ اینها خراشهای عشق مادرم هستند

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥