user_send_photo_psot

..♥♥………………

نوشت :

دوستت دارم

اومدم بنويسم منم همين طور كه از يه كانال پيام اومد: يه موقع هايى به صداى عقلت گوش كن نه قلبت
جملش روم تأثير گذاشت
گوشيو خاموش كردم گذاشتم كنار
چشمامو بستم خواستم به صداى عقلم گوش بدم
ديگه واسم مهم نبود كه پيامش رو سين كردم و جواب ندادم
فقط ميخواستم يه بارم كه شده عاقلانه تصميم بگيرم
به شرايطمون فكر كردم
به اينكه من چقدر تو عشق زياده خواهم
به اين فكر كردم كه حسوديم ميشه با بقيه ى دخترا حرف بزنه و اون تقريبا با نصف دخترايى كه ميشناختم حرف ميزد
به عجول بودنش فكر كردم؛فكر كردم اگه يه روزى يه اشتباهى كنم به حرفم گوش ميكنه و ازم دليل ميخواد يا سريع قضاوت ميكنه
به اين فكر كردم كه ميمونه يا ميره؟
به اين فكر كردم كه واسه ناراحتيم چيكار ميكنه؟
چقد واسش مهمم؟
سرم داشت درد ميگفت، قلبم تير ميكشيد
چه بلايى داشت سرم ميومد نميدونستم
حس ميكردم يه شمشير دادم دست عقلم و قلبمو كردم لهستان بى دفاع
چند ساعت چشمام بسته بود و با احساسم ميجنگيدم
دوست داشتم باز عقلمو ناديده بگيرم بدون اينكه حتى به اينده ى پوچمون باهم فكر كنم
چشمامو باز كردم و گوشيمو برداشتم و نوشتم

منم دوستت دارم

نميدونم چيشد كه باز منطق رو گذاشتم كنار
ولى خيليم بد نشد
چون هميشه مامان بزرگ ميگفت
بدون دليل و خيلى احمقانه يكيو دوست داشته باش
زندگى يعنى همين
يه موقع يه وقت به خودت مياى ميبينى نه اون مونده نه تو ادم قبلى هستى
حداقل واسه احساست بجنگ
بازم جنگيدم مامان بزرگ
ميجنگم واسه احساسم

..♥♥………………

ترانه حنيفى