* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

دوتا دستاش رو گذاشت زیر چونش و خیره شد به استکان روبروش و بدونِ این که نگاهش رو برداره گفت: میدونی چیه؟ هیچ چیز و هیچ کس تو این دنیا از اول خودش رو نشون نمیده، همون چیزی نیست که اولش بوده و ما ازش انتظار داشتیم‌؛ اصلا همین استکان چای، تا دو دقیقه پیش گرم بود و میشد خوردش، ولی الان سرد و تلخ شده و با ده تا قند هم نمیشه خورد.
تکیه دادم به صندلیم و گفتم: خب عزیزم ماهیتِ چای اینه، مثل آدما، وقتی فراموشش کنی و بهش بی‌محلی کنی، خب سرد میشه دیگه.
نگاهش رو از استکان میاره سمت من و میگه: بهارو چی میگی؟ وقتی اردیبهشت میشه تازه معلوم میشه که بهاره، از اولش بهار نیست…فروردین همش داره رنگ عوض میکنه. یه روز سرده، یه روز گرمه، نمیشه به هواش اعتماد کرد.
بعد دستاش رو از زیر چونش برمی‌داره و یه دستم که روی میزه رو با دوتا دستاش می‌گیره و میگه: اردیبهشت…
موهاش رو از جلوی صورتش می‌دم کنار و میگم: اردیبهشت چی؟
لباش رو آویزون میکنه و میگه: میونِ این همه فروردین، تو اردیبهشتم باش…پیدا باش…بذار به هوات اعتماد کنم…

* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

امیرحسین سرمنگانی