o*o*o*o*o*o*o*o

شیخ حسن جوری می‌گوید
در سالی که گذارم به جندی‌شاپور افتاد، سخنی از “محمد مهتاب” شنیدم که تا گور بر من تازیانه می‌زند

دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ می‌ریسد و ترانه‌ زمزمه می‌کند. گفتم: ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را همچون عاشقان عبادت کنم

محمد مهتاب گفت: نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟
گفتم: نه

گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچۀ خانه‌ات تو را از غصه‌های بی‌شمار فارغ کرده است؟
گفتم: نه

گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟
گفتم: نه

گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟
گفتم: نه

گفت: هرگز زیر نم‌نم باران، آواز خوانده‌ای؟
گفتم: نه

گفت: هرگز به آسمان نگریسته‌ای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟
گفتم: نه

گفت: هرگز خنده ی کودکی نازنین، تو را به خلسه ی شوق برده است؟
گفتم: نه

گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بی‌خود کرده است که اگر نشسته‌ای برخیزی و اگر ایستاده‌ای بنشینی؟
گفتم: نه.

گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا کوشش مورچه‌ای، اشک شوق از دیده ی تو سرازیر کرده است؟
گفتم: نه

گفت: هرگز شده است که بخندی، چون دیگری خندان بوده است و بگریی، چون دیگری گریان بوده؟
گفتم: نه

گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف می‌کنی، چشم دوخته‌ای؟
گفتم: نه

گفت:هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شده‌ای؟
گفتم: نه

گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیده‌ای و بر زیبایی و حسن رویت که نعمت خالق است، اندیشه کرده‌ای؟
گفتم: نه

گفت: از من دور شو ، که سنگی را می‌توان عاشقی آموخت، اما تو را نه

o*o*o*o*o*o*o*o