*~*~*~*~*~*~*~*

پیامش روے صفحهـ ے گوشے بالا اومد
“جلوے در دانشگاهـ منتظرتم… تموم شدے بیا ” 

یکم خیرهـ بهـ صفحهـ ے گوشے موندم، با مکث تایپ کردم: کلاس دارم

فورے جواب داد: یکشنبهـ هــا تا سهـ کلاس دارے

انگشتامو رو کیبورد بهـ دروغ لغزوندم: جبرانے انداختهـ استاد تجزیهـ تحلیل

یهـ دقیقهـ نگذشت کهـ پیامش رسید: هــمکلاسیات دارن میرن هــمهـ… منتظرتم

از روے نیمکت جلوے دانشکدهـ بلند شدم و بے عجلهـ و قدم زنون رفتم تا در فنے
اونور خیابون با هــمون استایل هــمیشگیش وایسادهـ بود… دست بهـ جیب، با لبخند یهـ ورے مغرورش

خیابونو رد کرد و رسید کنارم، فکر کنم قدم بهـ زور تا بازوش میرسهـ
دستشو کهـ تکون داد سمتم هــردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهــمو دوختم بهـ کفشام

آروم زمزمهـ کردم: هــوا یهــویے خیلے سرد شد

جرئت نکردم دیگهـ نگاهــش کنم

صداے خندهـ ے زورکیشو شنیدم: بریم آب هــویج بستنے ..؟؟”

آهــستهـ گفتم: سردهـ هــوا ,قهــوهـ ے تلخو ترجیح میدم

دیگهـ نخندید، سرماے هــوا دلیل خوبے نبود براے رد کردن پیشنهــاد بستنے از طرف منے کهـ بستنے بهـ قول خودش دینم بود
دستاشو برد تو جیبش
قبلنا بهــش گفتهـ بودم این ژاکتتو دوست دارم
جیباش اندازهـ ے دستاے جفتمون جا دارن، اما این بار دیگهـ حسرت نخوردم بهـ گرماے دستایے کهـ

دستشو حائل کمرم کرد و راهـ افتادیم
زیادے جنتلمن بود مرد من
گویا براے هــمهــ

توو کافے شاپ هــمیشگے، کنار شیشهـ ے بخار گرفتهـ ے رو بهـ شلوغے خیابون دم غروب نشست جلوم
با انگشت اشارهـ خط انداختم رو بخار شیشهـ
یکم کهـ گذشت شیشهـ بهـ گریهـ افتاد

پرسید: باید طمعنے بستنے نمیخورے ..؟؟

باید از یهـ جایے شروعش میکردم کهـ تمومش کنم

بدون اینکهـ نگاهــش کنم گفتم : میدونے، وقتایے کهـ توے برف و کولاک زمستون میومدیم و بستنے میخوردیم و میخندیدے بهــم و میگفتے دختر تو دیوونهـ اے، دیوونهـ نبودم … دلم گرم بود

دستامو کهـ میگرفتے و میذاشتے توو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول بهـ سلول جون میگرفت و راهـ میگرفت تا دلم… بعد دلم گامب گامب میزد واس عشقے کهـ مال من بود… الان سردمهـ… شاید یهـ فنجون قهــوهـ گرمم کنهـ

نمیدونم چقدر توو سکوت گذشت، یهـ حرف اومدم: دیروز با زهــرا رفتیم تا ولیعصر

دستش روے میز مشت شد ,چقد رگاے برجستهـ ش بهــش میومد… من بهـ دلم نبود بریم، زهــرا اصرار کرد

بعد نمیدونم کجا بود کهـ زهــرا گفت: اونجارو ..! این پسرهـ رو… چقد شبیهـ آقاتونهـ

بعدم خندید
من بازم بهـ دلم نبود نگاهــش کنم، هــیشکیو جز تو نگاهـ نمیکنم آخهـ

بعد کهـ زهــرا گفت این هــمون دستبندے نیس کهـ تو براش گرفتهـ بودے ..؟؟ 

نگاهــش کردم، شبیهـ تو نبود، هــمهـ چیز هــمون بودا… هــمین قد و بالا… غرور، پالتوے مشکے … دستبند چرم مشکے
هــمین دستاے مردونهـ با رگاے برجستهـ کهـ قفل شدهـ بود توو دستاے هــرکے غیر از من… خودت بودیا … اما تو نبودے

خواست حرفے بزنهـ کهـ انگشتمو گرفتم جلو بینیم: هــیس
یادتهـ میگفتم هــیشکے مثل تو نیست ..؟؟ 
از دیروز هــر مردے کهـ دیدم و دست دختریو گرفتهـ بود شبیهـ تو بود
نمیخوام بعد از این با دیدن دستاے توو هــم قفل شدهـ ے دونفر دلم بلرزهـ کهـ شاید تو

صداشو بهـ زور شنیدم: تو عشقے… اون فقط… یعنے من

کیفمو چنگ زدم و بلند شدم , بازم نگاهــش نکردم: اگهـ عشق بودم چشمات جز من کس دیگهـ ایرو نمیدید، اگهـ عشق بود گرمے دستاتو حروم هــر رهــگذرے نمے کردی، اگهـ عاشق بودے… اگهـ بودے

یهـ قطرهـ اشکے رو کهـ میومد راهـ بگیرهـ رو گونهـ م پاکش کردم: کاش لااقل نمیبردیش پاتوق هــمیشگیمون

دستشو دراز کرد دستمو بگیرهـ ، اما وسط راهـ پشیمون شد انگار
مشتش کرد و محکم کوبید رو میز، بے صدا از کنارش گذشتم، شنیدم یهـ بیت از شعرامو زیر لب زمزمهـ میکرد: چقدر سادهـ از دست دادمت

*~*~*~*~*~*~*~*