خوب شد آمدی ، از بس که به هم ریخته ام ؛
منطق و عشق و هوس را به هم آمیخته ام !
بغلم کن ، دلِ تنهام ، بغل میخواهد …
روحِ دیوانه ی من ، شعر و غزل میخواهد …
بغلم کن که تنم یخ زده از بی بغلی ،
دهنم تلخ شد از بی شکری ، بی عسلی !
تو شرابی و تویی قندِ مکرر ، جانا
صنمی ، معجزه ای ! أَسأَلُکَ إِیمانا …
طاقتِ ماندن و صد حادثه دیدن داری ؟
طاقتِ حرف ، ز دیوانه شنیدن داری ؟
می توانی همه ی کار و کَست باشم من ؟
همه باشند ولیکن ، نفست باشم من ؟
نقطه ی عطفِ نگاهِ تو فقط ، من باشم
با نگاهت وسطِ مرزِ شکفتن باشم …؟
خوب شد آمدی اصلا ، تو که باشی حل است
با تو سامانه ی غم های دلم ، منحل است
باش تا شعر و غزل از لبِ من نوش کنی
غم و بیتابیِ ایام ، فراموش کنی
4 سال پیش
یعنی واقعا باید باشعر زندگی کرد تا بفهمیش
ای جانا
4 سال پیش
یعنی واقعا باید باشعر زندگی کرد تا بفهمیش
ای جانا
هعععععییی
بابا جملههههه
4 سال پیش
یعنی واقعا باید باشعر زندگی کرد تا بفهمیش
ای جانا
جانه جانان
4 سال پیش
جانه جانان
4 سال پیش
4 سال پیش
با من نبودی مگه؟
کس دیگه ای نمیمونه
4 سال پیش
با من نبودی مگه؟
کس دیگه ای نمیمونه
شیخ الشامورت منی تو
هر چه میخواهد دل تنگت بگو