از خونه بیرون می زنی
با یه بلیط یکسره
تو کوپه ی سرد قطار
با گریه خوابت می بره
خواب منو می بینی و
زیر سقوط بهمنی
از خواب من بیدار شو
بیدار شو , یخ می زنی
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه , از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است
باز می خندم که خیلی , گرچه می دانی که نیست
شعر می خوانم برایت , واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم , توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت , می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری , بین دستانی که نیست
وقت رفتن می شود , با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم , در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم , با یاد مهمانی که نیست
مثل بیماری که بالجبار خوابش می برد
مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد
می شمارد لحظه ها را ؛ گاه اما جای تو
ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد
در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می بر د
جنگ اگر فرسایشی گردد ؛ نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد
رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد
دردناک است این که می گویم ولی هنگام جنگ
شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد
بی گمان در خواب مستی راز هایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد
تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد
من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد
یا کسی که جان به در بردست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد
در کنارت تازه فهمیدم چرا در نیمه شب
رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد
سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب
سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد
یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی
لای انگشتان او سیگار خوابش می برد
من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام
اینکه موج از شدت انکار خوابش می برد
وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج
می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد
من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه ی تبدار خوابش می برد
“دوست دارم “که آمد بر زبان خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اغرار خوابش می برد
صبح از بالین اگر سر بر ندار بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد
اصغر عظیمی مهر
حتما کسی را تازگی در نظر داری
لابد به غیر از من کسی را زیر سر داری
دیگر سراغی از دل تنگم نمی گیری
با اینکه از حال پریشانم خبر داری
بی طاقتی این روز ها جایی دلت گیر است
بو برده ام از شهر من قصد سفر داری
بو برده ام ار عطر مشکوک تنت شبها
جایی دگر عشقی دگر یاری دگر داری
سردی زمستانی در این گرمای تابستان
لبهای بی رنگ و نگاهی بی ثمر داری
آهسته گفتی : دوستت دارم و از لحنت
معلوم شد کسی را دوست تر داری
9
درسته این شعرا غمگین بودن ولی همیشه شاد و بی غصه باشید
هر چه میخواهد دل تنگت بگو