khengoolestan_axs

^^^^^*^^^^^

به چروک صورتش چین انداخت و گفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون

اگه واقعا دلت باهاشه کار خودت رو بکن و پاش بمون
منم تو چهارده سالگی دلم با پسر سبزی فروش محل بود
یه روز شیش صبح مامانم یه زنبیل داد دستم گفت: برو یکم سبزی آشی بگیر
وقتی برگشتم خونه تو زنبیلم هم سبزی آشی بود هم عشق پسر سبزی فروش. جفتمون دل داده بودیم بهم

هر روز میومد محل مون سبزی بفروشه… منم هرروز هوس آش میکردم و به هواش میرفتم سبزی آشی بگیرم

چند وقت بد اومد خواستگاریم. آقام گفت: نه

گفت: تک دخترمو با این همه دبدبه و کبکبه نمیدم به یه سبزی فروش

اونموقع هم مثل الان نبود که ضجه بزنی، غذا نخوری، ناز کنی قبول کنن
وقتی آقات میگفت: نه، یعنی نه

ننم خدا بیامرز فهمیده بود دلم همراه اون سبزی آشی ها رفته… یه بارم که جرأت کرده بودم و بهش گفته بودم میخامش
گفته بود الان داغی، چند وقت دیگه از سرت میافته و دلت خنک میشه

ننم راست میگفت. چند وقت بعد از سرم افتاد. اما از دلم نه

الان چند سالمه مادر جون؟ هفتادوسه… این همه سال گذشته و هنوز از دلم نیفتاده
همه میگن از سر باید بیافته اما دل مهمه

دله که سرو به باد میده. دله که مثل قفسه. یکی که میافته توش دیگه راهی واسه رفتن نداره
دیگه در بازی نیست که بخواد ازش فرار کنه و از دلت بیافته

حالا مادر جون، اگه تو دلت افتاده از دستش نده. چون هفتادو سه سالت هم که بشه از دلت نمیافته

^^^^^*^^^^^