^^^^^*^^^^^
آفتاب مثل شمشیری آبگین شده
تیغ تیزش را به رویش میکشید اما هنوز چشمهایش خیره به مسیر قدم هایی بود که حتی رد پایش را جا نگذاشت. رفت. بی مکث. پر شتاب. بی رحم….یخ زد میان جهنم داغی که گاهی نفس ها را به گرو میگرفت
اما حالا…چه کسی معنای سوختن میان جهنم را می فهمید؟
شاید آن روایاتی که از زبان جهنم شعله میکشید، از همین یخ زدگی ها بود. میسوزاند
در عین منجمد کردن میسوزاند. میبرید‌. میکشت. غارت میکرد

قدمی عقب کشید و چرخ خورد‌‌. صداها در گوشش تکرار شد. فریادها….تهدیدها ولی نه یک صدا بلندتر بود‌
کشنده تر بود. بی رحم تر بود
همان صدایی که زمزمه کرد و قلبش را به تپیدن انداخت
همان صدا نبضش را هم غارت کرد

^^^^^*^^^^^
سنت شکن اثر الناز محمدی