سیل جمعیت یک مرتبه از حرکت بازماند و سکوت غریبی بر همه مسلط شد
مردم با تعجب همدیگر را نگاه کردند و بعد عده ای سرک کشیدند
چند صدا از گوشه و کنار بلند شد؛ چه خبره؟ چه خبره؟
همهمه از اول صف بلند شد و آرام آرام به گوش همه رسید
سالدات! سالدات! رعب و وحشت همراه با آشفتگی و شجاعت در صورتها دیده میشد
تا اینکه مرد جوانی خود را از درختی بالا کشید و با صدای بلند داد زد
چند گروه سالدات سر کوچه ی لک لر جمع شدند
مرد لاغری که علم بزرگی به دوش داشت جواب داد
جمع بشین! دیگه کار از کار گذشته
غریبه در شهر اثر غلامحسین ساعدی
هر چه میخواهد دل تنگت بگو