هیچ چیز در زندگی چاب، او را برای این وضعیت آماده نکرده بود
او بدون برادر و خواهر و حتی عموزاده و….بزرگ شده بود و حتی بچه قورباغه ای نداشت که از آن مواظبت کند
حالا با یک نوزاد کله شق تنها مانده بود که شیونش تمامی نداشت و می توانست سرش را با شدت طوری به عقب بیاندازد که تقریبا ممکن بود روی زمین بیفتد
او وحشی بود، خودش به من گفت. آنچه باید تحمل می کردند، وحشتناک بود
او را میشناسی؟ چانه ی بزرگش می جنبید، انگار چیز بد مزه ای را می جود
نگاهم کرد. با اوقات تلخی گفت: میشناسم؟ البته که نه
از اینجا داستان شروع شد
معلوم بود دروغ می گفت
زندگی جعلی من اثر پیتر کری
هر چه میخواهد دل تنگت بگو