o*o*o*o*o*o*o*o
هیچ چیز در زندگی چاب، او را برای این وضعیت آماده نکرده بود
او بدون برادر و خواهر و حتی عموزاده و….بزرگ شده بود و حتی بچه قورباغه ای نداشت که از آن مواظبت کند
حالا با یک نوزاد کله شق تنها مانده بود که شیونش تمامی نداشت و می توانست سرش را با شدت طوری به عقب بیاندازد که تقریبا ممکن بود روی زمین بیفتد
او وحشی بود، خودش به من گفت. آنچه باید تحمل می کردند، وحشتناک بود
o*o*o*o*o*o*o*o
او را میشناسی؟ چانه ی بزرگش می جنبید، انگار چیز بد مزه ای را می جود
نگاهم کرد. با اوقات تلخی گفت: میشناسم؟ البته که نه
از اینجا داستان شروع شد
معلوم بود دروغ می گفت

o*o*o*o*o*o*o*o

زندگی جعلی من‌ اثر پیتر کری