—————–@*–

جو غرغر کنان روی قالی دراز کشید و گفت: کریسمسی که بدون هدیه باشد کریسمس نیست

مگ هم با خجالت نگاهی به لباس کهنه اش کردو گفت: آره، خیلی بد است که آدم فقیر باشد

امی با ناراحتی آهی کشید و گفت: فکر نمیکنم انصاف باشد که بعضی از دختر ها یک عالم چیزهای قشنگ داشته باشند و دخترهای دیگر هیچ چیز نداشته باشند

بت از آن گوشه که بود با خوشحالی گفت: در عوض ما پدر و مادر و همدیگر را داریم

هر چهار نفر انها که نور آتش بر چهرشان افتاده بود، با شنیدن این حرف خوشحال کننده شاد شدند

اما وقتی حرف غم انگیز جو را شنیدند دوباره چهره هایشان را سایه ای از غم پوشاند

جو گفت: اما ما که الان پدر نداریم، شاید هم تا مدت طولانی پدر نداشته باشیم

او دلش نیامد بگوید شاید دیگر هیچ وقت پدر نداشته باشیم
با وجود این، همگی در سکوت، این جمله را نیز به حرف جو اضافه کردند و به پدرشان که در جبهه ی جنگ و فرسنگها از آنها دور بود، فکر کردند

—————–@*–

زنان کوچک. لوییزا می آلکات