user_send_photo_psot

****►◄►◄****
اواخر فروردین بود
یه روز جمعه. تو اتاقم که پنجره اش به باغ وا میشد، رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکر میکردم

صدای جیک جیک گنجیشکا از خواب بیدارم کرده بود
هفت هشتا گنجیشک رو شاخه ها با هم دعواشون شده بود و جیک جیکشون هوا بود رو شاخه ها این ور و اون ور می پریدند و با هم دعوا می کردند
منم دراز کشیده بودم و بهشون نگاه میکردم

خونه ما یه خونه قدیمی آجری دو طبقه بود گوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ

یه باغ حدودا بیست هزار متر! یه گوشش خونه ما بود و سه گوشه ی دیگش خونه خونه ی عموم و دوتا عمه هام

وسط این باغ بزرگم، یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتر بود که پدر بزرگم توش زندگی می کرد
یه پدر بزرگ پیر و اخمو اما با یه قلب پاک و مهربون
یه پدر بزرگ پر جذبه که همه تو خونه ازش حساب میبردن و تا اسم آقا بزرگ می اومد
نفس همه تو سینه حبس میشد
****►◄►◄****

رمان گندم. م. مودب پور