o*o*o*o*o*o*o*o
شال دور گردنم را تا روی چونه ام بالا کشیدم و دستکش های چرمم رو به دست کردم
پله های دفتر خونه رو تند تند پایین اومدم و در عین حال سعی کردم برای بند کیف سنگینی که همراهم بود، یه جای ثابت روی شونه ی راستم پیدا کنم
صدای سلانه سلانه ی قدم هایی که بر می داشت، از پشت سرم می اومد
هوای راه پله خفه و فضا نیمه تاریک بود
یه نگاه به ساعتم انداختم، هشت و چهل و پنج دقیقه ی صبح رو نشون میداد و این نیمه تاریک بودن به چراغ سوخته ی راه پله و هوای ابری و خاکستری بیرون بی ربط نبود‌

به لحظه وایسا باهات کار دارم….آیلین..‌..آیلین باتوام

صداش عجیب اعصابمو خط خطی میکرد
داشتم تقریبا به طرف در خروجی پرواز میکردم که حس رها شدن و آزادی رو با همه ی وجودم احساس کنم و اونوقت اون داشت با آیلین گفتن هاش گند میزد به هر چی حس رها شدنه

o*o*o*o*o*o*o*o

آخرین برف زمستان
فاطمه ایمانی