وقتی بچه بودم کنار پدرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم
مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: می‌خرم به شرط اینکه بخوابی

یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت: می‌برمت به شرط اینکه بخوابی

یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟
گفت: می‌رسی به شرط اینکه بخوابی

هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند

*@@*******@@*

دیشب پدرمو خواب دیدم؛ پرسید: هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟
گفتم: شب‌ها نمی‌خوابم
گفت: مگر چه آرزویی داری؟

گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم
گفت: سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی