وقتی بچه بودم کنار پدرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛ میگفت: میخرم به شرط اینکه بخوابی
یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت: میبرمت به شرط اینکه بخوابی
یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟
گفت: میرسی به شرط اینکه بخوابی
هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند
دیشب پدرمو خواب دیدم؛ پرسید: هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟
گفتم: شبها نمیخوابم
گفت: مگر چه آرزویی داری؟
گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم
گفت: سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی
7 سال پیش
الهیییی دلم سوختیدددد
7 سال پیش
دلم واسه بابام تنگید
7 سال پیش
دلم واسه بابام تنگید
اوهوممم
7 سال پیش
این اخرش به جور دیگه تموم میشد
میگفت بزرگ شدم و پدرم فوت کرد
شبی خیلی دلتنگ پدرم بودم و تا دیر وقت برایش گریه کردم و در همون حال خوابم برد. در رویا پدرم رو دیدم و بهش گفتم خیلی دلتنگتم پدر
میخوام ببینمت
پدرم لبخندی زد و گفت باشه پسرم میبینی به شرطی که بخوابی...
7 سال پیش
ههععععبییییی زندگی خودم تازه فهمیدم چ پست گریه داری ارسال کردم
7 سال پیش
این اخرش به جور دیگه تموم میشد
میگفت بزرگ شدم و پدرم فوت کرد
شبی خیلی دلتنگ پدرم بودم و تا دیر وقت برایش گریه کردم و در همون حال خوابم برد. در رویا پدرم رو دیدم و بهش گفتم خیلی دلتنگتم پدر
میخوام ببینمت
پدرم لبخندی زد و گفت باشه پسرم میبینی به شرطی که بخوابی...
چ فرقی میکه خو همون شد
هر چه میخواهد دل تنگت بگو