♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

پسر استوار قدم بر می داشت و مردانه می خندید و نمی دانست
در ان سو دخترکی چشم حیران
سیبی دزدید ز باغ
باغبان نشست وسط باغ و بی خبر
و آنگه سیب را دست دخترک بدید و تند بر خواست
دختر سیب در دست محکم
پا به فرار بگذاشت
و به خود می لرزید نکند گیرند سیب زدست
باغبان در پی سیب افتاد
دختر سیب بر دست افتاد
سیب ازش دور افتاد
دخترک اشک الود
بفهمید که سیب نیست و دل ان پسری که باغبان هست، در دست
و نفهمید که پسر سیب دیگری دزدیده است
پسرک ان سمت سیب دزدیده در دست حیران لبخند دختری دیگر

دخترک بر خود دشنام داد
که چرا حیرانی کرد و سیب دزدید
خانه اش ویران شد
و باغبان شاد از انکه سیب مال او را نبردند
و من سالهاست اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا سیب دزدی در اشکارا نیست
که خانه ویران نسازد؟

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

سیب _ حمید مصدق ◄
سیب _ فروغ فرخزاد ◄
سیب _ مسعود قلیمرادی ◄
سیب _ جواد نوروزی ◄
سیب _ شیخ المریض ◄