*0*0*0*0*0*0*0*
پسر گدایی عاشق شاهزاده شد
چندین روز بربستر بیماری افتاد
چیزی نمی خورد و سخنی نمی گفت
اطباع نوع بیماریش را لا الاج خواندند
مادر به فکر چاره افتاد
پدر پسر تو در بار رفیقی داشت مادرش او را از حال پسرش اگاه ساخت
این شخص به دیدار پسر امد و مدعی شد که وزیر شاه شده و کافیست پسر دردش را بگوید تا او به فکر مدارا باشد
پسر گفت که موقع گذر شاهزاده از بازار عاشق او شده مرد به فکر فرو رفت و اندکی بعد رو به پسر گفت
شاه عاشق افراد خدا پرست و خدا دوستی هست برو بر بالای کوه و به دروغگی مشغول عبادت شو تا من هم شاه را اگاه سازم تا به دیدارت بیاید
پسر همان کار را کرد با گریه و زاری به دروغ چند روز مشغول عبادت شد تا خدا پرستی این جوان به گوش پادشاه و دخترش رسید و انان اظهار دیدار آن جوان را کردند جوان که باز هم مشغول عبادت دروغش بود تا سر از سجده برداشت شاه و دخترش را در دامنه ی کوه دید فکری به ذهنش رسید و نماز را از اول خواند شاه و اطرافیان نزدیکش شدند وقتی دیدند جوان با اه و ناله مشغوله عبادته شاه گفت این پسر داماد من میشه وزیر با پایش به بازوی پسره میزد که نمازش را تمام کند چون دیگر به مرادشان رسیده بودند اما انگار پسره هیچ چیزی نمی فهمید و احساس نکرد اندکی بعد پسر سلام نمازش را گفت و با صورتی پر اشک رو به وزیر گفت من چند روزه که نماز دروغ می خوانم شاه و دخترش آمده اند به دیدارم ببین اگر نماز واقعی بخوانم خدا در حقم چه می کند به این ترتیب دختر را فراموش کرد و عاشق خدای کریمش شد
*0*0*0*0*0*0*0*