*~*****◄►******~*

شیفت ظهر بودم
دیر شده بود باید می رفتم مدرسه
بخاطر ماه محرم کوچه ها شلوغ بود
از خانه زدم بیرون با عجله و تند تند راه می رفتم
هنوز نصف راه را نرفته بودم که صدای پیر زن متوقفم کرد

ـ دخترم، دخترم

برگشتم و با عجله جواب دادم: جانم با منید مادر؟

ـ اره دخترم می تونی بهم کمک کنی

به دستان پیر زن نگاه کرد دستانش پر بود از کیسه های بزرگ
نوه ی دبستانی اش هم با لباس فرم کنارش بود و از سنگینی کیفش گلایه می کرد

به ساعت مچی اش نگاه کرد خیلی دیر شده بود و مدیر حتما از انضبآطش کم می کرد
اما حرف پیر زن را نمی توانست زمین بیندازد
تردید را کنار گذاشت با قدم ها ی استوار رفت و پاکت ها را از پیر زن گرفت و کیف دختر بچه را هم گرفت

پیر زن می گفت: اهل ان محله نیست دخترش بیمار است و برای پرستاری دخترش امده انجا

خلاصه مدرسه را گذراند و اصلا هم بابت کم شدن انضباطش ناراحت نبود

یک روز گذشت
شب بود و برای عزاداری به مسجد رفته بود
مادر بزرگ صدایش کرد و کنارش نشاند

بعد کمی حرف مادر بزرگش گفت: دیشب خوابت را می دیدم چادر مشکی بر سرت بود و سربند سبز رنگ بسته بودی در دستت پرچم بزرگی به رنگ سبز وجود داشت و سر دسته ی هیت حاجیان بودی و مکه را طواف می کردی

عمه اش هم که در طرف دیگرش نشسته بود شنید و گفت: منم خواب دیدم با هم رفتیم یه جایی گویا حرم حضرت فاطمه بود و تو داشتی با جان و دل زیارتش می کردی

اشک در چشمانش حلقه زد… خدایا یعنی چند تا پاکت و کیف پاداشش این باشد .پس دیگر پاداش هایت برای کارهای نیک بزرگ چه خواهد بود؟

*~*****◄►******~*