امروز میخوام چن تا از آرزوهایی که در طفولیت داشتم رو عنوان کنم😶😂تکررررارررر میکنم در طفولیت😑

^^^^^*^^^^^

اولی:بچه تر که بودم ارزو داشتم وقتی میخوام گلاب به روتون بگ..زم سریع دستمو ببرم جلوش که بادش به دستم بخوره😐😂😱ولی حیف همیشه زود تر از من عمل میکرد گ…ز عزیزم😑😂

^^^^^*^^^^^

دومی:حدوده هشت نه سالم که بود یکی از پسرعمه های مامانم که از قضا به چشمممممم برادری خییلم جیگر بود اومد خونمون، بغلم کرد😶بوسم کرد😯یه اوجولاتم بهم داد
واینگونه بود که من عاشخش بگردیدی😶اون زمان بیست وهفت سالش بود حالامن موندم باچه اندیشه ای عاشخش شده بودم😐خلاصه آرزو داشتم باهاش به اِزدواجم😀😅ولی بیشعور به عشقم پشته پا زد😢😂یه روز میخواستیم بریم گردش بعد ماشیناهمه پر بود منم جام نبود،میاد به مامانم میگه نازنین بامابیاد،مامانمم بدون توجه به عشخ من نسبت به اون میگه نه میترسم مزاحم نامزدت شه😭😑😂
اولش نفهمیدم قضیه از چه قراره،لحظاتی بعد که داخل ماشینش نشسته بودم رو پای نامزد ایکبیریش(البته نظر بچگانم بود وگرنه الان عااااشق زنشم😍)و یه چشمم به نامزدش و یه چشمم به اون بود،یه دفعه میگه:کی میشه ما هم یه بچه داشته باشیم وجلوی چشمای وَق زده من دستشو گرفت😑مثلا به خیالش من هوچی حالیم نیس😒خلاصه اونجا بود که عشخم را به دست سرنوشت سپردم تا خوشبخت شود😜😂😂

^^^^^*^^^^^

سومی(این یه خاطره است):دقیق یادم نیس چن سالم بود فقط یه تصویر گنگ یادمه که اون موقع همیشه با مامانم میرفتم بیرون هر وقت میخواست جایی بره،بعد یه روز رفته بودیم داروخونه منم بچه ریزه میزه وسط اون همه آدم هِی گم میشدم هی مامانم پیدام میکرد،هی گم میشدم هی مامانم پیدام میکرد😂😂تا آخر کفرش در اومد دستمو سفت گرفت یه اخمه وحشتناک از نوع مامان دوست بهم کرد، منم از ترس عواقب بعد از اون اخم مثه بچه آدم وایسادم سرجام…نمیدونم یه دفعه چی شد که دستم از دست مامانم ول شد اون رفت منم به خیال اینکه هنوز مامانم پیشمه گوشه مانتوعه یه خانومیو گرفته بودم اونم منگل تر ازمن نفهمیده بود من مانتوشو گرفتم😐خلاصه چن دقیقه ای به همین مِنوال گذشت تا اینکه احساس کردم دشوری دارم😶☺مانتوشو کشیدم که بگم مامان من جیش دارم که دیدم عه این کیه دیگه؟؟؟
بله تا دیدم مامانم نیس فشار ترس از یکطرف،فشار جیشم از طرفه دیگه باعث شد که بلند ترین گریه عمرم را به انجامم حالا من هی گریه میکردم اون زنه هم سعی داشت منو ساکت کنه،فکر میکرد من میترسم😕هی میگفت عزیزم نترس گلم نترس الان مامانت پیدا میشه،اون هی میگفت من بیشتر گریه میکردم تا اینکه اعصابم دیگه واقعا خورد شد خِنگ چراااا نمیفهمیییید که درده من چیه،یه صباحی گریه کردم تا بلاخره مامان گرام فهمید من نیستم😑اومد سمتمون هی گفت چته نترس قربونت برم اون خانمه هم میگفت دیدی مامانت اومد کوچولو،تا اینکه بهم فشار اومد و گفتم:باباااا مننننننن جیییییش کررررردم😑😑😑هردوشون ساکت شدن،خانمه یه لبخند زد ولی مامانم یه نگا میکرد به شلوارم یه نگا به خانمه یه نگا به من،گفت:ولی شلوارت که خیس نیس،اون زمان واقعابه عقل تمامی بزرگتر ها عقل کردم اخه مگه شلوار جین تیره هم چییییییزی بههههههش مععععلوووومههه،خلاصه اون روز تمام شد و مامان گل من این خاطر رو فقط برای مرده های تو گور تعریف نکرده که اوناهم با این اوصاف فکر کنم فهمیده باشن😑😐

^^^^^*^^^^^

واقعا با گفتن اینا از خودم خجالت کشیدم😑😂