○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

ﺭﻭﺯﯼ پلنگي وحشي مرﺩﯼ ﺭﺍ ﺩنباﻝ کرد

البته داستان مربوط به زماني است که هنوز پلنگ ها منقرض نشده بودند و مي توانستند آزادانه دنبال مردم کنند، نه اين که مردم دنبال آن ها بدوند تا پوستشان را بکنند و آن ها سر به بيابان بگذارند

مرﺩ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ خوﺩ ﺭﺍ به گوﺩﺍلي بزﺭﮒ ﺭساند ﻭ وارد شيب گوﺩﺍﻝ شد. ناگهاﻥ متوجه شد تمساﺣﯽ ﺩﺭ ﺍنتهاﯼ گوﺩﺍﻝ با ﺩهاﻥ باﺯ منتظر ﺍﻭست

مرﺩ در حال قل خوردن، ﺩستش ﺭﺍ به بوته تمشکي گرفت ﻭ شک کرد باﻻ برﻭد يا ﭘايين؟ در حالي که داشت با خودش کلنجار مي‌رفت که خوراک پلنگ شود يا طعمه تمساح، چشمش به ﭼند ﺩﺍنه تمشک خوشرنگ که از بوته ﺁﻭيزﺍﻥ بود افتاد

مرد که بر اثر دويدن، دچار افت قند شده بود دهانش آب افتاد و با خودش گفت: ‏بگذﺍﺭ قبل از بلعيده شدن کمي تمشک بخورم. بعد به آن دو جانوري که برايم کمين کرده اند فکر خواهم کرد. تازه شايد اين دو حيوان، گوشت با طعم تمشک دوست نداشته باشند

مرد ﺩﺍنه هاﯼ تمشک ﺭﺍ با لذﺕ ﺩﺭ ﺩهاﻥ مي‌گذﺍشت ﻭ سعي مي کرد به آن دو فکر نکند تا تمشک ها زهرمارش نشود

وقتي تا حد ترکيدن خورد، نگاهي به بالاي سر و پايين پايش کرد و ديد که خبري از پلنگ و تمساح نيست

با خود انديشيد که لابد جريان آن داستان است که مي گويند «به گذشته و آينده فکر نکن و از لحظه لذت ببر» براي همين دوباره شروع کرد به خوردن باقيمانده تمشک ها

ولي از بس زياد خورد سنگين شد و به درون گودال افتاد و ديد تمساح گوشه اي کمين کرده و پلنگ هم از بالا شيرجه زد و دو نفري از خجالتش درآمدند تا ديگر هوس خوردن تمشک نکند و به فکر فرار باشد

○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○