@~@~@~@~@~@

موقع فوتبال نگاه کردن هشتاد دقیقه میشینی چش تو چش تلویزیون هیچ اتفاقی نمی افته، یه دقیقه میری دستشویی، میای میبینی بازی 2-2 تموم شده
*vakh_vakh* *vakh_vakh*

○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

اعتراف میکنم یه روز صبح که شدیدا خوابم میومد مامانم اشغال داد بندازم سطل زباله منم که چشمام وا نمیشد کیفمو انداختم سطل اشغال و با کیسه زباله رفتم مدرسه

قیافه ی دوستام سر صف هیچ وقت یادم نمیره
*vakh_vakh* *vakh_vakh*

○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

اعتراف میکنم روی زانوم باند پیچیدم تا به بهانه پا درد فردا همراه بابام نرم سر کار
صبح بابام صدام زد گفت :عزیز دلم هنوز پات درد میکنه؟

با حالت تضرع دست گذاشتم رو زانوی بانداژ شده و گفتم آره بابا جون

یه پس کله ای بهم زد و گفت پاشو بریم که دیر شده

داداشا و خواهرم هی میخندیدن. بعدا فهمیدم بابام شب که خواب بودم باند رو از زانوی چپم باز کرده بوده و روی زانوی راستم بسته بوده
*vakh_vakh* *vakh_vakh*

@~@~@~@~@~@