*********◄►*********
گاو ما ما مي کرد
گوسفند بع بع مي کرد
سگ واق واق مي کرد
و همه با هم فرياد مي زدند حسنک کجايي…؟
شب شده بود اما حسنک به خانه نيامده بود. حسنک مدت هاي زيادي است که به خانه
نمي آيد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي کند
او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود چسب مو مي زند
موهاي حسنک ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او موهاي خود را اتو ميکند. ديروز
که حسنک با کبري چت مي کرد کبري گفت
تصميم بزرگي گرفته است. کبري تصميم
داشت حسنک را رها کند و ديگر با او چت نکند چون او با پتروس آشنا شده بود
پتروس هميشه پاي کامپيوترش نشسته بود و چت مي کرد. پتروس ديد که سد سوراخ
شده اما انگشت او درد مي کرد چون زياد چت کرده بود. او نمي دانست که سد تا چند
.لحظه ي ديگر مي شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد
براي مراسم دفن او کبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما کوه روي ريل ريزش
کرده بود. ريزعلي ديد که کوه ريزش کرده اما حوصله نداشت. ريزعلي سردش بود
و دلش نمي خواست لباسش را در آورد. ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر
نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبري و مسافران قطار مردند
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل هميشه سوت و کور بود. الان چند
سالي است که کوکب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده
هم ندارد. او حوصله ي مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سير کند
ديگر تخم مرغ و پنير ندارد چون همه چيز با تحريم ها گران شده است او گوشت ندارد او
آخرين بار که گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از
چوپان دروغگو گِله ندارد چون کشور ما خيلي چوپان دروغگو دارد
به همين دليل است که ديگر در کتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد

*********◄►*********