آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش
باغ بی برگی ، روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور برویش برگِ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید زیبا نیست ؟!؟
داستان از میوه های سربه گردونسایِ اینک هفته در تابوت ِ پستِ خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میآمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز