نشسته بود گوشه ی اتاقو زانوهاشو بغل گرفته بود، چونه شو گذاشته بود رو زانوشو مات روبروشو نگاه می کرد
ـ خبرارو شنیدی؟!؟
صداش انگار از تهِ چاه داشت می اومد، هیچی نگفتم، دوباره به زبون اومد
ـ این رفیقِ ما دوستش داشت پسره رو، نه که دوستش داشته باشه ها، عاشقش بود، جونش درمیرفت براش
میگفت یه دانشکده ست و یه فلانی، بدجور دلش رفته بود براش، ما هم به رسم رفاقت آمار طرفو درآورده بودیم، هیشکی نبود توو زندگیش، هرچی گفتیم به رفیقمون بیا برو بهش بگو دختر جون
بگو و قال قضیه رو بکَن گوشش بدهکار نبود که نبود، دست دست می کرد، خوب نیست دختر اول پاپیش بذاره و غرورم اجازه نمیده و از این حرفا
دو روز پیش که خبر پیچید پسره تشنج کرده و بیمارستانه، باید میبودی و میدیدی حال رفیقمو، پریشون تر از مرغ سرکنده شده بود
هرکاری کردیم نرفت ملاقات، میگفت نمیخوام توی این شرایط ببینمش، شاید خودشم دوست نداشته باشه رو تخت بیمارستان ببینمش اصلا، مرخص که شد میرم خیره میشم توو چشماش میگم آقا من دوستت دارم، این چندروز بیمارستان بودنت پدر دل منو درآورده، تو که نبودی انگار کل دانشکده نبود، دانشگاه نبود، شهر نبود، دنیا نبود اصلا! بیا و مال دلِ من شو، خب؟!؟
کی جرئت داشت بهش بگه کجای کاری رفیق، عشق رفته توی کما، فرداش کی دلشو داشت بهش بگه مرگ مغزی عزیزتو تایید کردن، کی می تونست بهش بگه میخوان اعضاشو اهدا کنن حتی، هیشکی
مگه خودمون تونسته بودیم باور کنیم در عرض دو روز همه چی از دست رفته که رفته؟! نه
هنوزم خبر نداره دیگه نه عشقی هست، نه معشوقی، داره خودشو واسه روزی که قراره عشقش مرخص شه از اون بیمارستان کوفتی آماده می کنه، هیچکدوممون دلشو نداشتیم بگیم بهش دیگه این دیدار افتاد به قیامت رفیق
می دونی؟!؟
خیلی زود دیر شد، خیلی زود! کاش به زبون آورده بود این دوستت دارم لعنتیو که حالا قراره یه عمر سنگینی کنه رو دلش، قبل اینکه انقدر دیر بشه
حالا چجوری بهش بگیم تموم شد رفیق، چجوری
به هق هق افتاده بود، اشکامو پاک کردم و زدم از اتاق بیرون وسط حیاط نشستم رو زمین، سرمو گرفتم بین دستام که سنگینی نکنه رو گردنم و فکر کردم چند نفر توی این دنیای بی در و پیکر برای گفتن دوستت دارم به عشقشون، به عزیزشون، به آدمای دوست داشتنیِ زندگیشون منتظرِ فردایی هستن که ممکنه خیلی دیر شده باشه؟!؟
چند نفر منتظر وقت مناسبی نشستن واسه عاشقی که شاید وقتی از راه میرسه از دست رفته باشه عشق؟!؟
ها؟! چند نفر؟!؟
طاهره اباذری هریس
این داستان واقعیه دوستان و تازه هم هست… فاتحه بدید براشون لطفا
خدا رحمتشون کنه
6 سال پیش
متداول است که در مورد سوژه های واقعی
ننویسند که[ این داستان واقعی است. ]بلکه به جای آن عبارت:
" این قضیه واقعی است"
استفاده میگردد.
بگذریم : حق جملگی را بیامرزد و
زندگان عزیز:
همیشه شاد و همیشه خوش باشید.
***************************************
6 سال پیش
عالی بود و غمگین
اموزنده
6 سال پیش
عالی بود و غمگین
اموزنده
سلام من اومدم از سایت که نتونستم ولی نام کاربری دادم نوشت شما نویسنده درجه سه هستید ممنونم ازت مرسی
6 سال پیش
سلام من اومدم از سایت که نتونستم ولی نام کاربری دادم نوشت شما نویسنده درجه سه هستید ممنونم ازت مرسی
الان ازسایت اومدین
یا برنامه؟
هر چه میخواهد دل تنگت بگو