ملانصرالدین شبی سرد در خانه زیر لحاف خوابیده بود از کوچه صدای دعوا و هیاهویی شنید. لحاف را بر سر کشید و بیرون رفت تا ببیند چه خبر است
هیاهو کنندگان که چند نفر مست بودند چون او را بدان حال و شکل دیدند لحاف از سرش ربوده، فرار کردند ملا به خانه باز گشت
زنش پرسید: چه خبر بود؟
ملا گفت: تمام دعواها سر لحاف من بود
هر چه میخواهد دل تنگت بگو