داستانک های خنگولستان
روزی ملا چند دینار برداشت و به بازار رفت تا خری بخرد
در میان راه یکی از دوستانش او را دید و گفت به کجا میری ؟
ملا گفت میرم خر بخرم
رفیق ملا گفت : ای احمق بگو ان شا الله میرم خر بخرم
ملا گفت اصلن نیازی به گفتن ان شا الله نیست پول در زیر بغلم و خر هم در بازار هست میخرم و میام
از قضا در میان راه دزدی پول ها را از زیر بغل ملا دزدید
و ملا مایوس و ناراحت داشت برمیگشت
که همان دوستش ازش پرسید چه شده ؟ چرا اینقد پکری ؟؟
ملا گفت پول هایم را دزدیدن ان شا الله لعنت بر پدر او باد ان شا الله ، ان شا الله
هر چه میخواهد دل تنگت بگو