(مهران)
چند روزی بود با مهدیه در تدارک عقد بودیم و به همین دلیل از سمانه بی خبر بودم و پدر هم در لاک خودش بود
گویا دیگر آرزویی نداشت و فقط مدام می گفت باید جشن تو یه دونه باشه که سمانه دلش بیشتر بسوزه
از حرفاش حرصم می گرفت اما هر چه باشد پدرم بودم و زبانم پیشش کوتاه
جالب بود این مرد کوتاه بیا نبود و حالا می خواست با جشن من دل سمانه را بسوزاند این دیگر که بود
بهترین تالار را برایمان رزو کرده بود بهترین دیزاین شهر را برا تزیین انتخاب کرده بود حالا نوبت لباس مهدیه بود که بهترین خیاط باید بهترین لباس را تدارک میدید جالب بود بابا از من پر شوق تر به مجلس می رسید
در حالی که هیچ کدوم از این ها برایم مهم نبود
مهدیه هم از کارهای بابا غرق خوشی می شد بیچاره نمی دانست که بابا چه افکار پلیدی برای شکستن سمانه در ذهنش می پروراند
اما سمانه شکسته بود و فقط خورد شدنش مانده بود
من سمانه رو دوستش داشتم اما بابا این اجازه رو بهم نمی داد همیشه نگرانش بودم و برایش حسابی غیرت خرج میدادم
تو این مدت ازش بی خبر بودم نمی دونستم با نبودم چیکار می کنه شاید حالا که آینه ی دقش نشدم راحت تره
زن دایی امروز زنگ زده بود می گفت برا سمانه خواستگار میاد
از من خواست با بابا تو مراسم شرکت کنم اما نه بابا راضی شد نه خودم چون اگه می رفتم سمانه نمی تونست درست تصمیم بگیره
اما پدرام رو می شناختم پسر خوبی بود حتما سمانه رو خوشبخت می کرد
به ساعت نگاه کردم ۱۱ شب بود حتما الان دیگه مهمون هاشون رفته گوشی رو برداشتم
رو اسم سمانه مکث کردم اما بهترش این بود که کمی تنها باشه و فکراش رو بکنه پس منصرف شده و به دایی زنگ زدم
بعد از احوال پرسی از نبودن مون ابراز ناراحتی کرد
مهران خان شما و پدر گرامیتون کم پیدا شدین.انتظار داشتم لا اقل یه امشب رو به خودتون زحمت می دادین
حق داشت اون و زن دایی که خبر نداشتند ما چه نامردی در حق دردانه ی خانه یشان کرده ایم
اونا که خبر نداشتند سمانه عاشق من شده و بودن من در آن مهمانی یعنی مرگ سمانه
بی حوصله تدارکات مراسم رو بهانه کردم
معذرت می خوام دایی شما که بهتر می دونید برا خاطر مراسم سرم شلوغه و خودمم دست تنهام هم باید به کارهای زنانه برسم هم کار های خودم من که کسی رو ندارم
اونقدر این حرف رو نا خواسته مظلوم به زبان اوردم که دل خودم برا خودم سوخت چه برسه به دایی
که گفت
شرمنده مهران منم نتونستم کنارت باشم می دونم دایی می فهمم دردت از چیه و چی می کشی چه کنم که حتی زن داییت هم نمی تونه جای مادرت رو برات پر کنه
اما تو غصه ی این چیز ها رو نخور مهران خواست خدا این طوری بود
می دونم دایی می دونم من یه بنده ی بی ارزشم کی باشم که از خدا گلایه کنم
بعد به زور صدایم را شاد کردم و پرسیدم
دایی از مراسم چه خبر .سمانه چیکار می کنه نتیجه ی خواستگاری چی شد؟
دایی با لبخند گفت
یواش پسر چه خبرته نفس تازه کن بعد
به حرف دایی خندیدم که دایی ادامه داد
هیچی خبر خیر.سمانه جواب مثبت رو به پدرام داد پسرم و یه حلقه ی نشان خانم محمدی دست سمانه کرد تا به بعد.امیدورم خوشبخت بشه
تعجب کردم از حرف دایی
و از طرفی خوشحال
اما بله بدون فکر سمانه منو به شک انداخت اونقدر مشغله داشتم که به بله ی سمانه فکر نکنم همین که داره ازدواج می کنه خوبه
با خیالی نه چندان آسوده خوابم برد ،صبح با صدای گوشی بیدار شدم
با مهدیه باید برای پرو لباسش می رفتیم حاضر شدم و رفتم تو آشپز خونه صبحونه حاظر بود و بابا مشغول صرف صبحونه زیر لب سلام دادم و صبح بخیر گفتم
سلام بابا صبحتون بخیر
سلام پسرم صبح تو هم بخیر بیا بشیم صبحونه بخور نون داغ خریدم با حلیم
نشستم و همون طور که چای می خوردم زیر چشمی به بابا نگاه می کردم با بی خیالی و پر اشتها مشغول حلیم خوردن بود خیلی منتظر موندم که از روند خواستگاری بپرسه اما انگار واقعا براش مهم نبود
لبم را به دندون گرفتم و با حرص گفتم
بابا سمانه به خواستگارش بله داده
فقط یه کلمه گفت خوب به ما چه به جهنم که بله داده
با این حرفش آتیشی شدم
برای اینکه حرمت پدر و فرزندی رو نشکنم بلند شدم و با قدم های بلند خونه رو ترک کردم
واقعا یک انسان تا چه حد می تونه بی رحم باشه؟
حدود چند روزی گذشت همه ی کارها رو انجام داده بودیم و تقریبا آماده ی مراسم بودیم
امروز تصمیم داشتم به دیدن سمانه برم حاظر شدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی دایی روندم
دلم برا سمانه ام تنگ شده بود
ایفون رو زدم و منتظر موندم نمی دونم کی پشت گوشی بود که دید منم دکمه رو زد
با شیرینی و کارت دعوت عقد تو دستم وارد شدم و سلام دادم
سلام بر اهل خانه ی شاهن شاه
زن دایی با شنیدن صدام امد جلو و با دیدن کارت در دستم
کارت رو با عجله از دستم کشید انگار که کارت عروسی پسر خودش بود
با شوق و ذوق کارت را بر انداز می کرد
به سمت سمانه رفتم و شیرینی رو مقابلش گرفتم و با لبخند خاصی گفتم