(سمانه) چند روزی حال خوشی نداشتم با پدرام گاهی تلفنی حرف میزدم خبر نامزدیم به گوش شیرین رسید خیلی خوشحال بود ، اونکه از بدبخت کردن خودم خبر نداشت اما خیلی وقت بود از بچه های گروه خبر نداشتم پی وی رو باز کردم تو این ساعت همیشه انلاین بودند سلام دادم و شروع به حرف زدن کردم از نامزدیم گفتم و از پدرام اما باور نمی کردند عکس حلقه ام رو نشونشون دادم کمی باور کردند و تبریک گفتند آبجی حمیده تبریک گفت و پرسید :سمانه جریان چیه ؟ خواستم انکار کنم