pic-44542-1453534684

*♥♥♥♥*♥♥♥♥*

قسمت آخر وصیت نامه شهید

هیچ چیز قشنگ‌تر از این نیست که امین شهید شده و نمرده است.
خدا خودش در قرآن وعده داده که شهید زنده است.هنوز هم هروقت به هر علتی نگران می‌شوم، شب به خوابم می‌آید و جوابم را می‌دهد.
حتی در بیداری آرام شدنم را مدیون حضور امین‌ هستم!
اتفاقاً شب گذشته (شب قبلا از مصاحبه حاضر) خواب دیدم آمده و می‌گوید
«بعد از 80-90 روز مأموریت آمده‌ام یک سر به خانمم بزنم.»
گفتم می‌گویند «تو شهید شدی.»
گفت «نه، من زنده‌ام. آخر بعضی‌ها زنده می‌مانند و بعضی‌ها می‌میرند.»
گفتم «زنده‌ای؟»
گفت «آره، من زنده‌ام.»
گفتم «پس بگذار خبر آمدنت را من به خانواده‌ها بگویم.»
خندید…

✳️با خودم فکر می‌کردم شاید اگر امینم روز پانزدهم برمی‌گشت، شهید نمی‌شد.
این فکر و خیال آزارم می‌داد!
بعد شهادت امین، دوستانش می‌‌گفتند «اصلاً قرار به برگشت نبود! برنامه این بود که 2 ماه آنجا بمانیم!»
همراهانش500 روز بعد از شهادت امین برگشتند. حرف‌ها را که شنیدم مطمئن شدم امین تاریخ شهادتش را به من گفته بود.

امین همیشه به مادرش می‌گفت «مادر شهید آینده!»
و خطاب به من ادامه می‌داد
«تو هم که همسر شهیدی ان شاءالله!».
همه از دستش ناراحت می‌شدیم.
با خنده می‌‌گفت «بالاخره که چی؟‌ باید افتخار کنید اگر این‌طور شود.»
✔️این حرف‌ها را حتی آن زمان که هیچ برنامه‌ای برای رفتن به سوریه نداشت غالباً با شوخی و خنده تکرار می‌کرد.

من هیچ وقت تشییع جنازه نمی‌رفتم!
حتی اگر این تشییع مربوط به اقوام بود یا حتی شهید.
فقط با دوستانم تشییع شهدای گمنام را شرکت می‌کردیم.
واقعیت این بود که همیشه از غصه و ناراحتی دوری می‌کردم، شاید هم فرار!

پدر و مادرم قبل از ازدواج اجازه نمی‌دادند در هیچ مراسم تشییعی شرکت کنم.
از نظر آنها چنین مراسم‌های در روحیه یک دختر اثر بد می‌گذاشت.
به عبارتی هیچ وقت مستقیم با غم و غصه ارتباط نداشتم.

حتی یکبار که با امین به زیارت امام رضا (علیه السلام) رفته بودیم، چند میت را که برای طواف آورده بودند دیدم.
از شدت ناراحتی، رنگ از صورتم پرید و خیره خیره جنازه‌ها را نگاه می‌کردم.
امین تا متوجه شد، دستم را گرفت و مرا دور کرد.
هرچه گفتم بگذار حداقل ببینم چطور جنازه را می‌برند، گفت «نه! بیا این طرف…»

حتی اگر تلویزیون شبکه غمگین نشان می‌داد کانال را عوض می‌‌کرد چون می‌دید با دیدن صحنه‌های غمناک کاملاً به هم می‌ریزم و پکر می‌شوم.
حتی گاهی گریه می‌کردم!
امین هم همیشه سعی می‌کرد مرا شاد نگه دارد.

راستش اینطور نبود که من تمام 24 ساعت به فکر شهدا باشم و در مراسم آنها شرکت کنم.
با اینکه اردوهای راهیان نور هم شرکت می‌کردم و آرزو می‌کردم لیاقت شهادت نصیب من هم شود، اما همان زمان وقتی خانواده‌های شهدا را می‌دیدم همیشه فکرر می‌کردم که این داغ واقعاً سنگین و غیر قابل تحمل است.

ترجیح می‌دادم همه داغ مرا ببینند اما من داغ عزیزانم را نبینم. من قدرت تحمل سختی را نداشتم.

✳️یادم هست یک‌بار در شلمچه یکی از دوستانم گفت «اگر جنگ شود همسرم را به جنگ می‌فرستم تا شهید شود.»
آن زمان من مجرد بودم. خیلی جدی گفتم «من محال است چنین اجازه‌ای بدهم! یعنی چه که من ازدواج کنم و همسرم شهید شود؟ اجازه نمی‌دهم همسرم شهیدد شود.
چون من آدم وابسته‌ای هستم.»
به من گفت «این چه حرفی است که می‌زنی؟ مگر مسلمان نیستی؟»
بعد از شهادت امین به من گفت «زهرا! من اصلاً دلم نمی‌خواهد همسرم شهید شود…» گفتم «دیدی خدا اصلاً به حرف‌های ما کاری ندارد.»

همسر من شهید شد و او تازه می‌گفت «راست می‌گفتی، چرا باید همسرم شهید شود…»
البته بعد از لحظاتی به او گفتم «آن زمان سن من خیلی کم بود و شاید فکرم هنوز ناپخته، اما الآن من به شهادت امین افتخار می‌کنم.

امین می‌توانست طور دیگری از دنیا برود. امین خیلی خوب بود که خدا به بهترین نحو و با احترام زیاد او را برد.
من خوشحالم که آن دنیا همسرم را دارم.» می‌گفت «به خدا با تعریف‌های تو آدم حسادت می‌کند!
تو چقدر محکم شدی زهرا!
تو آدم احساساتی بودی…»

یاد نیت قبل از ازدواج خودم می‌افتم؛ از خدا خواسته بودم خیر و عافیت دنیا و آخرت نصیبم شود و کسی جلوی راهم قرار بگیرد که این دعا محقق شود.
بعد از شهادت امین، پدرم می‌گفت «زهرا جان خودت خیر دنیا و آخرت را خواستی پس دیگر گریه نکن…»

تا وقتی امین بود، به محض اینکه ناراحت می‌شدم کنارم می آمد و آرام‌ می‌کرد.
حالا هم واقعاً انگار چیزی تغییر نکرده، وقتی بعد از ناراحتی و بی‌تابی زیاد ناگهان آرام می‌شوم، مطمئنم امین کنارم حضور دارد. من آدمی نیستم که به سادگی آرامم شوم.

ناراحتی‌ امین کلاً 10 دقیقه هم طول نمی‌کشد و اصلاً آدم کینه‌ای نبود.
نهایت 55 دقیقه پیاده‌روی آرام‌اش می‌کرد و بعد کلاً موضوع را فراموش می‌کرد.

✉️بعضی از پیامک‌هایش را حتی همان زمان نامزدی و محرمیت برای خودم یادداشت می‌کردم.
حرف‌هایش برایم شیرین و جالب بود.

یادم می‌آید پیامک طنزی برایش فرستادم که می‌گفت مردها اگر همسرشان در دوران نامزدی زمین بخورند، قربان و صدقه همسرشان می‌روند یک ماه که می‌‌گذرد رفتارشان عوض می‌شود و آنقدر ادامه پیدا می‌کند که در نهایت بعد از چند سال راضی می‌شوند که از زمین زنده بلند نشود!

به امین گفتم «واقعاً مردها همینطورند؟» گفت «بگذار اگر خدایی نکرده، زبانم لال، یک زمانی زمین خوردی و من جلوی همه خم شدم و دست‌هایت را بوسیدم متوجه می‌شوی که من مثل آنها نیستم…»

خیلی احساساتی و مهربان بود. با خودم فکر می‌کردم این پسر چقدر با شعور است، چقدر فهمیده و آقاست!
از همنشینی با چنین مردی لذت می‌بردم.

به امین حساسیت بالایی داشتم.
بعد از شهادتش یکی از دوستانش به خانه ما آمد و به من گفت مرا حلال کنید!
گفتم چرا؟
گفت واقعیتش یک‌بار چند نفر از رفقا با هم شوخی می‌کردیم.
امین هم که پایه ثابت شیطنت جمع ما بود.
یکی از بچه‌ها روی امین آب ریخت، امین هم چای دستش بود، چای را روی او ریخت.
دوستش ادامه داد: «حلالم کنید! من ناخودآگاه به صورتش زدم و چون با ناخنم بلند بود، صورتش زخمی شد!»
همان لحظه گفت «حالا جواب زنم را چه بدهم؟»
به او گفتیم «یعنی تو اینقدر زن ذلیلی؟» گفته بود «نه، اما همسرم خیلی حساس است. ناچار به همسرم می‌گویم شاخه درخت خورده وگرنه پدرتان را در می‌آورد!»

یادم آمد کدام خراشیدگی را می‌گفت.
از مأموریت زنجان برمی‌گشت.
از خوشحالی دیدنش داشتم می‌‌‌خندیدم که با دیدن صورتش، خنده از لب‌هایم رفت و با ناراحتی گفتم «صورتت چه شده؟»
گفت «فکر کن شاخه درخت خورده اینقدر حساس نباش».
گفتم «باشه. چمدانت را بگذار کفش‌هایت را در نیاور.چند لحظه منتظر بمانی آماده می‌شوم برویم داروخانه و برایت پماد بخریم تا جای خراش روی صورتت نماند.»
امین که می‌دانست من خیلی حساسم مقاومت نکرد.
گفت «باشه، آماده شو»
و با خنده ادامه داد «من هم که اصلاً خسته نیستم!»
گفتم «می‌دانم خسته‌ای. خسته نباشی! اما تقصیر خودت است که مراقب خودت نبودی! باید برویم پماد بخریم.»
از آنجا که مردها زیاد به این مسائل توجه نمی‌کنند، هر شب خودم پماد را به صورتش می‌زدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی را چک می‌کردم و با ناراحتیی به او می‌گفتم «پس چرا خوب نشد؟»
اولین بار که از سوریه برگشت به او گفتم «امین جای خراش صورتت هنوز مانده. من خیلی ناراحتم.»
گفت «نگران نباش دفعه بعد که به سوریه بروم و برگردم جای خراشم خوب می‌شود خیالت راحت.»
گفتم «خدا کند زودتر خوب شود. خیلی غصه می‌خورم صورتت را می‌بینم.»

راست می‌گفت در معراج صورتش را دقت کردم خدا را شکر خراشیدگی‌اش محو شده بود…
یکی از دوستان امین بعد از شهادتش حرف جالبی می‌زد، می‌‌گفت «شما باید خیلی خوشحال باشید که دو سال و 8 ماه با یکی از اولیای خدا زندگی کردید و بهترینن لذت را بردید.
افراد زیادی هستند که 60-50 سال زندگی می‌کنند اما لذت‌های 33 ساله شما را نمی‌برند.»

واقعاً شاید من به اندازه 300 سال شیرین زندگی کردم که تماماً لذت بود.

ما واقعاً مانند دو دوست بودیم.
با هم به پیاده‌روی و … می‌رفتیم.
قول داده بود که بعد از بازگشت از سوریه، راپل را هم به من آموزش دهد.
با تعجب به او می‌گفتم «فضایی نداریم که بخواهی به من آموزش بدهی!»
گفت «آن با من!»
ذوق و شوق داشت.
من مانند یکی از دوستانش بودم و او هم برای من.
نگاهش به خانم این نبود که مثلاً تنها وظیفه زن ماندن در خانه و انجام کارهای خانه است!

وقتی کار خیری انجام می داد، دلش نمی‌خواست کسی متوجه شود، حتی من! کارت سرپرستی ایتام را در جیب‌اش دیده بودم.

بعد از شهادت امین، یکی از همکارانش تعریف می‌کرد در یکی از سفرهای استانی دختربچه‌ سرایدار، نامه‌ای به امین داد تا به آقای رئیس جمهور بدهد.
امین به همکاران گفت تا این نامه به دفتر و مراحل اداری‌اش برسد زمان می برد، بیایید خودمان پول بگذاریم و بگوییم رئیس جمهور فرستاده است!
همین کار را کردیم. البته بیشترین مبلغ را امین تقبل کرد و هدیه در پاکتی به پدر بچه اهدا شد. اشک شوق پدر دیدنی بود…

امین به درس، تندرستی، ورزش خیلی اهمیت میداد. همیشه برنامه‌هایش را یادداشت می‌کرد.
ادامه برخی ورزش‌ها و برنامه جدی برای تحصیلات تکمیلی در رشته الکترونیک داشت.

البته با شوخی و خنده می‌گفت «چون همسرم حقوق خوانده، حتماً بعد از اتمام تحصیلاتم، این رشته را هم می‌خوانم. نمی‌شود که خانمم حقوق‌دان باشد و من بی‌اطلاع!»

بسیار به روز و مایه افتخار بود.
آنقدر از او حرف می‌زدم و به داشتنش مغرور بودم که برادرم سر به سرم می‌گذاشت و می‌گفت «انگار فقط زهرا شوهر دارد! از آسمان یک شوهر آمده فقط برای زهرا!»

*0*0*0*0*0*0*0*

شهید گرانقدر «امین کریمی چنبلو»،
سحرگاه هشتم محرم الحرام، مصادف با 30 مهر ماه 13944 در شهر حلب سوریه آسمانی شد.

✴️پیکر مطهر این شهید والامقام، مجاهد و مدافع حرم مطهر عقیله بنی هاشم،
زینب کبری (سلام الله علیها) پس از انتقال به ایران اسلامی در ششم آبان سال 1394 تشییع و بنا به وصیت وی در حرم مطهر امام زاده علی‌اکبر (علیه السلام) چیذرر تهران آرام گرفت.

-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*

pic-44543-1453534684

*0*0*0*0*0*0*0*

به نام خالق هرچه عشق، به نام خالق هرچه زیبایی،

به نام خالق هست و نیست…

سلام علیکم،

و اما بعد، بنده حقیر امین کریمی فرزند الیاس، چنین وصیت می‌کنم،

بارالهی، ببخش مرا که تو رحمانی و رحیم،

همسر مهربانم (کُرِخان) حلالم کن، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم.

پدر و مادر عزیزم، ببخشید مرا، نتوانستم فرزند لایقی برای شما باشم

پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانوم)، داماد و پسر لایق و مهربانی نبودم، حلالم کنید.

بنده در کمال صحت و سلامت عقل چنین وصیت می‌کنم؛

بعد از فوت بنده، تمامی دارائی و اموال من در اختیار همسر مهربانم قرار گیرد و ایشان بنا به اختیار و صلاح دید خود عمل نماید.

و در آخر؛

از تمامی عزیزانی که نسبت به بنده حقیر لطف کرده‌اند، خواهر، برادر عزیزم حلالیت می‌طلبم و خواهش می‌کنم و باز خواهش می‌کنم که خود را اسیر غم نکنند. لطف و تدبیر خداوند چنین بود.

همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانه‌ی زندگی من، ای نازنین؛

از شما خواهش می‌کنم که باقی عمر گران‌قدر خود را به تحصیل علم و ادامه‌ی زیبای زندگی بپردازی. (من از شما راضی هستم)، زیبای من خدا نگهدارت باد

بنده حقیر   امین کریمی چبنلو