♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

یکی از مریدان عارف بزرگی در بستر مرگ استاد از او پرسید

مولای من استاد شما که بود؟

عارف: صد ها استاد داشته ام

مرید:کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟

عارف اندیشید وگفت

در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند

اولین استادم یک دزد بود

شبی دیر هنگام به خانه رسیدم وکلید نداشتم ونمیخواستم کسی را بیدار کنم. به مردی برخوردم از او کمک او در چشم برهم زنی در خانه را باز کرد
حیرت کردم واز او خواستم این کار را به من بیاموزد
گفت کارش دزدی است
دعوت کردم شب در خانه من بماند
او یک ماه نزد من ماند
هر شب از از خانه بیرون میرفت و وقتی برمیگشت میگفت چیزی گیرم نیامد
فردا دوباره سعی میکنم. مرد راضی بود و هرگز او را افسرده وناکام ندیدم

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

دوم سگی بود که هر روز برای رفع تشنگی کنار رود خانه میامد

اما به محض رسیدن کنار رود خانه سگ دیگری را در اآب میدید ومیترسید وعقب میکشید
سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد تصمیم گرفت با این مشکل روبه رو شود وخود را به آب انداخت ودر همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

استاد سوم من دختر بچه ای بود که با شمع روشنی به طرف مسجد میرفت. پرسیدم

خودت این شمع را روشن کردی؟

گفت:بله

برای اینکه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینکه روشنش کنی خاموش بود میدانی شعله از کجا آمد؟

دخترک خندید شمع راخاموش کرد وپرسید

شما میتوانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود کجا رفت؟

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

فهمیدم که انسان نیز مانند آن شمع در لحظات خاصی آن شعله مقدس را درقلبش دارد اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود واز کجا می آید