o*o*o*o*o*o*o*o

خواب دیدم قیامت شده است
هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته وبر سر هر چاله نگهبانی گرز به دست گمارده بودند
الا چاله ی ایرانیان
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم

عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده اند؟

گفت
میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم درچاهیم یا چاله
خواستم بپرسم اگر باشد درمیان ما کسی که بداند وعزم بالا رفتن کند
نپرسیده گفت
گر کسی از ما فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به ته چاله باز گردانیم