شهریار
گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸ – جرس کاروان

از زندگانیم گله دارد جوانیم _ شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را _ یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق _ داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر _وز دور مژده جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله من نیست آشنا _من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند _ چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله بهار جوانی که شد خزان _ از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود _ برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار _من نیز چون تو همدم سوز نهانیم